خاطرات یک قد بلند🍁


The Diaries of a Magniloquent Queen

نابودی

"خانواده ای هست مفلوک. کار پدر بدانجا کشیده است که مجبور است طلای مادر بفروشد تا نان سفره فرزندان فراهم آورد و البته بیش از آن را نیز خرج خود کند...

به پدر چه خواهید گفت؟ بیکار؟ مفلس؟ معتاد؟ هر چه خواستید بگویید اما بدانید از چنین مردی بایستی ناامید بود. اگر کسی به فکر نجات چنین خانواده ای باشد، تنها به فرزندان جوان امید خواهد بست...

مادر یعنی وطن. طلا یعنی نفت. پدر یعنی دولت... این ملک پدرانی داشته است که برای حکومت، نه طلای مادر که خود مادر را نیز فرخته اند! در چنین خانواده ای تنها مایه نجات، 

همت فرزندان است... 

از پدر کاری بر نمی آید..."

                              از کتاب نفحات نفت


اتفاقات اخیر خبر از اینده ایی شوم و نا معلوم می دهد. رکود ساعتی همه چیز را تخت الشعاع قرار می دهد. فرهنگ و مردم و خانواده ها... نان که سر سفره نیست نگرانی بزرگتری دارم، به این فکر میکنم که جنگ بعدی به چه دلیل رخ خواهد داد...



(: Pegah ۰ Comment ۰

مثل من که اصلا نباش

خداحافظی هل هلکی و تلخی کرد و کلمات اخرش را خیلی دم دستی و بی پروا انتخاب کرد، “ من مثل تو نیستم، احساس دارم، نمیتونم ادما رو فراموش کنم، شاید از این یه نظر باهم تفاوت داریم” و رفت. کمی روی تخت سر جایم نشستم، وقتش که می‌رسد کلمات در دهانم حبس می شوند، بعد تا سه صبح بیدار می ماهم و به همه ی جملات و پاسیبیلیتی های واکنشی ام فکر میکنم... میتوانستم بگویم جای من نیستی، نبودی آن روزهایی که من هم مثل تو، مثل همه شکستم، بعد تکه هایم را جمع و سالها سر همشان کردم.

پگاه این روزها کمی چاق، لب پر شده و نا هماهنگ است. دلش نمی لرزد، از سکون لحظاتم حالم بهم می خورد، دلم میخواهد تمام اتفاقات و روزها را یک جا بالا بیاورم و کمی سبک شوم. سایه ام تمام شده، حتی نیمه ی پنهانی م هم مدت هاست نیست. نمیدانم مقصر منم یا نوری که آنقدر مستقیم از بالا می تابد یا که تاریکی....

عادت کرده ام نادیده بگیرم، نگاه ها و چراغ ها و اشاره ها را، بی تفاوت و حسرت بر انگیز لباس می پوشم، موهایم را دم اسبی میبندم، بزکی با وسواس می کنم و دانه های عطرم را به همه جا میرسانم، هندز فری م را بر میدارم و پلی لیست مورد علاقه م را تا مقصدی دور یا نزدیک گوش میکنم... شاید خیلی بی تفاوت، شاید هم  با احساس...

پ.ن

چرا تهران در سکوت بی دلیل نشسته است. باطل السحر این دهان بند چیست؟


دل نوشت

پریروز جلوی سینک ظرف هایش را می شست، رفتم و از پشت بغلش کردم، دلم برایش شدید تنگ شده بود.

(: Pegah ۱ Comment ۰

نمیدانم اما می خواهمت

چه بی تابانه می خواهمت
ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری!
چه بی تابانه تو را طلب می کنم!
بر پشت سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربه یی بیهوده است...
بوی پیرهنت...
این جا و اکنون.
کوه ها در فاصله
سردند!
دست
در کوچه و بستر
حضور مأنوس دست تو را می جوید .
و به راه اندیشیدن
یاس را
رج می زند.
بی نجوای انگشتانت
فقط... .
و جهان از هر سلامی خالی است...!

پی نوشتش را اول نوشتم، گاهی حرفی، کلمه ایی، جمله ایی، بویی نگاهی چنان پرت می کند به گذشته که نمی توانی خودت را جمع و جور کنی.... مثل پرت شدن در دریاست.... که غرق می شوی و آگاهانه به استقبال مرگ میروی... اما بعد از چند لحظه یادت می افتد که اب است... همان که حیات می دهد، صورت مادرت، چشمان پدرت، دستان دخترت، خاطرات کودکی... همه آش از پیش چشمت می گذرد و همین می‌شود خودت را از ابهام مرگ بالا میکشی....
مردادماه می شود .... تولد پدرجانم مهم ترین اتفاق تابستان است، برایش برنامه ریزی میکنم، یکسال است  تاریخ دیگری هم به دلخوشی تابستانم اضافه شدم، عجیب دلتنگش شده ام، موجود بانمک و دوست داشتنی باورهایم، موهایش را شانه میزدم، محکم میبستم تا جیغ جیغ کنان فرار کند که دردم می اید،... بنظرم ادم ها می آیند که بروند، اما کاش موقع رفتن همراه وسایلشان همه چیز را با خودشان می بردند، مخصوصا خاطرات و لبخند هایشان را.... کوچک فرفری با نوک پنجه هایش رفت تا به اینده ملحق شود، روز تولدش دو تا قلب وارونه دارد... 

اجتماعی نوشت
زورشان به هیچ کس نرسید، نه به مفسدین اجتماعی، نه اختلاس گران، نه محتکران سکه و ارز و اتومبیل ... ون های گشت ارشاد را استارت زدند، اول هفته بیانیه ش را صادر کردند اخر هفته هم برایش حکم بریدند که زندانی دارد اگر زنی، مادری، دختر یا مونثی بد حجاب یا بی حجاب در گرمای ۴۵ درجه این شهر خاکستری در خیابان بود فلان و فلانش می کنیم. باشد که رستگار شوید!

نقد ادبی
خیلی منقطع و آشفته است این نوشته.... می دانم!

 

(: Pegah ۱ Comment ۰

نه به؟ ...

مادرم می گوید ننویس، 

دوستش هم می گوید ننویس، 

ثریا می گوید زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد،

اما به نظر خودم باید بنویسم...

حالا نوشته هایم منظور خاصی ندارد و هر چه بوده و هست غرغری اجتماعی بیش نیست...

چندیست مردم میترسند کودکان پسرشان را به مدرسه بفرستند، هزار و یک اخبار و داستان و دادگاه تشکیل شد و حتی رهبر هم اینبار روزه ی سکوت خود را شکست و در مورد اجتماع نخ نمای اسلامی مان اعمال نظر کرد.

البته این واکنش ها و کمپین ها و هشتگ نه هایی که به راه می افتد بد که نیست چه عالیست اما به قول خودشان! اینها حتی برگ کاهی از پوسته ی قدرت نظام جمهوری خیلی دور از اسلامیشان کم نمی کند. حالا که کار رسید به دودل طلاهایشان نگران شده اند، به پسر هایشان یاد می دهند اعتراض کنند، فریاد بزنند، مردم دوربین مخفی می سازند و نوع برخورد  با کودکِ پسر آزارها را اموزش می دهند.

پس من؟ ما؟ ما دخترها؟... زن ها؟.... که هر چه شد و اتفاق افتاد مقصر اول اخرش ما بودیم، که حجاب و حیا و هزار کوفت و زهرمان دیگر به خوردمان میدادند و دعوایمان می کردندتا مبادا دهانی پشت دستی تکان بخورد و سیاه بخت شویم.

کسی نپرسید و نمی پرسد که روح دخترک ها و زن های این گربه ی اسلامی چقدر آزرده است... که هر چه شد ،برای اندک ازادی نداشته، دست و پایمان را بستند و هر کجا که کم آوردند انگ  فاحشگی زدند.... 

نمیدانم اما سال هاست که فاتح هیچ جنگی و راوی هیچ تاریخ زن ها نیستند. ولی همیشه در فیلم ها و نمایش هایشان زن های کور اینده را خیلی درست پیش بینی کرده اند....



پ.ن

دلم می خواهد زنی با اژدها، یا با اسب یا حتی پیاده بیاید... و به این سیاهی مطلق که شب در آن گم شده پایان بدهد... دلم کمی رنگ سبز با پولک های طلایی می خواهد.... 


دل نوشت

سال ها پیش که عاشق شدم و گذاشتم برود، گفتم اگر بار بعد عاشقی امد سراغم رهایش نمیکنم که برود... همان شد که سه روز پیش باز بدرقه اش کردم که برود.... بعد دیدم نمی شود... چرا که عشق مستلزم رهاییست نه تصاحب .... در راه خویش ایثار باید، نه انجام وظیفه....

(: Pegah ۰ Comment ۱

مادرم

هم سن و سال این روز های من بود که سومین فرزندش را باردار شد... دستانش کشیده و ظریف بود، لاک قرمز دوست داشت و موهایش همیشه مش کرده و بیگودی بسته بودند... یادم می اید که با وجود تمام تلخی روز های به یادمانده آش زندگیش را دوست داشت... ایل و تبار شوهرش که مهمانش می شدند قابلمه های مرغ و چلو را روی گاز اردل سر جهازنیش بار میگذاشت و شب، قبل از خواب، سنگین از گنده گوشه های خواهر شوهرهایش آن ها را میشست و مرتب می کرد.... همیشه خانمان تمیز بود، هر روز عصر به رسم مادرش حیاط خانه را اب میپاشید، ۲۵ تومان سکه میداد تا از اقا رضا برای خودم و امیرحسین بستنی دو قولو بخرم.... گاهاً دستانش را نگاه میکرد که از ظرافت می افتند، پدرم دوستش داشت و دارد، تنها زنی ست که عاشقانه دوست دارد و خوشبخت ترین زنیست که رقیبی ندارد...

 از دیروز که لاک سرخ زده ام هر موقع نگاهش میکنم مادرم به خاطرم می اید، که اگر نبود، حمایتم نمیکرد، خسته می شد شاید من در این نقطه ی عجیب زندگیم نبودم... سال های قبل پس خیال همه در خوشبختی ناکام و تلخ مزه ی روزها گم می شدم و اشکم مزه خاک نمی داد، مرا کشته بود....

خوشبخت است

معبود چهار عضو دیگر خانه ای است که بر آن حکومت می کند...

مهربان است، از چشمانش غزل عشق را می شود خواند...

شکایت نمیکند، در موقع و جایش که باشد دیوانه آت می‌کند... معترض که میشوی سکوت غم دار می‌کند و همین می شود که مجبور میشوی دستش را ببوسی... پسر بزرگش را عجیب دوست دارد... تمام صورتش را به من داده تا شبیهش شوم، دوستش دارم♥️.....


پ.ن

ندارد...


دلنوشت

تمام حرف دلم همان بود که گفتم....

(: Pegah ۰ Comment ۰

سالی که نو نشد

زمین متعلق به همه ی ماست 

یک سیاره، یک مردم...

مادامی که یادمون نره همه در یک آینده و در منافع و خطرات یک سیاره سهیم هستیم زنده خواهیم بود، مادامی که یادمون نره قوانین چیزی نیستن جز راهی برای قبضه کردن قدرت عام در کلمات و فروکش کردن تیک و تاک های افکار...این قانون برای همه ی جوامع کوچیکتر هم وجود داره، یک سرزمین، یک فرد! همه ی ما.... همه ی ما، در ویرانی مملکت سهیم هستیم! همه ی ماااا....😔 یک ایرانی، یک درد....

همه هدایت کنندگان تن های بی جان و خالی از تفکر هستیم که هر روز ، تنها از خوابی که هستیم بیدار می شویم و شب دوباره بخاب می رویم .... حواستان نیست اما، سکوتی هولناک پس همهمه های شهرها، تاریکی عمیق پس کورسوی چراغ ها، لابلای گیسوان شب می خزد...

نگاه کوتاهی به سفر های پادشاه عربستان در یک هفته ی گذشته بیاندازید. به آن هایی که با او قول همکاری و دست برادری داده اند، مرا یاد سال هایی می اندازد که نبودم. مادرم می‌گوید آواره بودند و خرابه های جنگ بر زندگیشان فرو میریخت... 

یک ایرانی یک قبرررر... و دشمنی ها تا ابد برای حفظ قدرت در جوی هایی پر از خون ادامه دارد!

از امسال میترسم، بوی غریب راکد و دل مُرده ایی می دهد.

پگاه، بیست روز پس از بهارِ سالی که اصلا نو نشد...


(: Pegah ۵ Comment ۰

لاله ی سیاه


پنج بار جمله ام را شروع کردم و ... پاک کردم، انگشتانم افکارم را خیلی گنگ و نامفهوم منتقل می کنند، به خودم که باشد با کیفیت تصورشان می کنم، حتی گاهی نوک دماغم تیر می کشد و قطره ی اشکی فن آوری شده با هزار زحمت از گوشه ی چشمم بر اولین برجستگی صورتم می افتاد و سرازیر می شود، بی مزه است.... مزه ی خاک می دهد احساساتم، مزه ی غبار سال ها سکون، ... من ماندم و خیالم که حاصل رابطه ی تنگاتنگ غشاء خارجی و داخلی مغزم به بزرگی ده بیلیون نورون در حال زندگی ست. 

سال جدید خیلی عجیب غریب و دور از انتظار و سنت و عرف ایرانی بودنم تحویل شد... طبق معمول به نیمه ...ی پر لیوان با دقت خیره شده بودم که مسافر کناری تبریک مختصری گفت و جوابی با لبخند شنید. فکر کردم که چقدر زندگی عجیب و پر از شگفتی است و ما درگیر دغدغه های واهی و غیر واقعی روزمره ایی هستیم. هر روز اخبار، اتفاقات و پیش امد هایی آزار دهنده ی فراوانی را دریافت می کنیم و با هیجان به کنکاش تک تکشان میپردازیم، غافل از اینکه سرنوشت اقتصادی و معیشتی، ارامش و زندگی هشتاد میلیون انسان در گرو نمایشنامه هایی ست که سیاسیون می نویسند؛ در مورد صلح جهانی سخنرانی می کنند و همزمان کارخانه های تولید و تجهیز سلاح های کشتار جمعی بفکر نابودی نسل ها هستند. کاش انصاف بیش‌تری چاشنی تصمیمات و تفکرات کلان و جهانی شود. شاید پرنده ی سپید سازمان صلح جهانی گذرش به خاور نه چندان دور هم بیافتد و کمی باران ببارد.


پ.ن

سال ۹۶ خیلی کار خوبی کردی تموم شدی، بهتر از این نمی شد انتقام همه ی شش های قبلی رو گرفت!!!


دل نوشت

لبریزم از عشق تو و سرشارم از هوای تو... 

(: Pegah ۱ Comment ۰

ایمان

در چشم من ایمان یک نیروی درونی است، چیزی که از همان لحظه ی اول تورا به نقطه ای نا معلوم معطوف می کند، آهسته آهسته شخصیت و ظاهرت را شکل می دهد و می‌شود همان ذات اولیه ت. روزی که مادرم چادر نماز گل گلی آبی نارنجی را برایم دوخت تا مانند تمام به تکلیف رسیده های آن زمان نماز بخانم، در اتاق را بستم و در سجاده ام چمباتمه زدم و بعد از کلی فکر کردن شروع کردم با قدرتی نا معلوم صحبت کردن، گفتم که مرا ببخش چون روزهایی می‌رسد که شاید نتوانم نماز بخانم، و تو از من ناراحت میشوی، من خدای ناراحت را دوست ندارم، قول هم نمی دهم که همیشه نماز بخانم پس کلا نماز نمی خانم.

ایمان باور است، و شکل ظاهریش به صورت ادیان مختلف نمود می کند، ادم ها از جهل و نادانسته های یکدیگر استفاده می کنند و برایشان سر مشق مینویسند. یکی می اید عصایش را به زمین می کوبد، آن یکی ماه را نصف می کند، بعد می شود معجزه، حالا اگر من عصایی داشتم که اژدها می شد به تیرکی در میدانگاهی میبستند و به جرم جادوگری آتشم می زدند. 

نمی دانم اما مطمینم که فرهنگ همیشه وحشتناک ترین حرکت برای دیکتاتور هاست، زیرا مردمی که کتاب می خواند دیگر برده ایی نمی پذیرند. ما کتاب نمی خوانیم، اصلا نوشته ها را نمی خاهیم، چون حقیقت و کشف آن هیچ گاه شیرین نبوده است، انسان ها را از آن چیزی که آرامشان می کند دور می کند، حقیقت خوشبختشان نمی کند، آن مبدا هستی را که تمام ناامیدی ها و ناله هایشان را در آن چال می کنند ازشان می‌گیرد. بعد خودشان می مانند و خودشان، چند روز که تنها ماندند چوبی، تیری، تخته ایی بر میدارند و میتراشند و بر طاقچه ایی کنار پنجره جایی که نورانی تر است می گذراند و دست هایشان را بهم چفت می کنند و با قدرت می خواهند که آن ها را ببخشد. می بخشد، خیلی بی صدا، گاهی در آغوششان می‌گیرد، موهایشان را نوازش می کند، می بوسدشان، ولی نمی فهمند. گاهی حقیقت ارزش آن را ندارد که فریاد زده شود و با شور و اشتیاق دنبال شود.


پ.ن

جنبش بعدی جنبش زن هاست، آنهایی که سال ها پیش زندگی می کردند و سلامتی می بخشیدند، آن هایی که بخاطر دستان و چشمانی شفا بخش در دریاها غرق شدند و سوزانده شدند، آن هایی که بدون هیچ چشم داشتی به زندگی ادامه می دهند، خودشان را در امتداد روز های زندگی می کشند و حیات می بخشند.


دل نوشت

غرق در خدایم، ...

(: Pegah ۱ Comment ۰

دوازده اسفند، نسل سوخته

تمام پست های اسکرین شات شده از غرغر های روزانه ام را از صفحه ی اینستاگرامم پاک کردم، گفتم خانه تکانی بجاییست در این اوضاع میمون و مبارک دم عیدی، نشد! 

دیروز معاون اول محترم رییس جمهور فرمودند که همه چیز تقصیر دهه شصتی هاست، فرمودند همیشه دهه شصتی ها مشکل آفریدند، زمانی که مدرسه رفتند، زمانی که دانشجو شدند و الان که در پی کار هستند؛ فارغ از ناهنجاری های ظاهری که ایشون و تفکراتشونو از اون چیزی که هست خفه تر و زشت تر نشون میده، جملات و کلماتی که یه مرد سیاست استفاده می کرد جای تعجب داشت.

شدیدا قبول دارم که سیاسیون و روحانیون هیچ کشور و مملکت و امتی ( به قول حاجی) یک رو و بد کلام و بعضا راست گو نیستند، اما حفظ ظاهر چیزیه که از یه مرد سیاسی خیلی دور از انتظار هم نیست... چنان با بی انصافی تمام عدم تواناییشان در اداره ی کشور و جدیتشان در نابودی ایران را به دهه شصتی ها نسبت داد که مطمینم از فردا متولدین سایر دهه ها ما را عامل بد شگونی طالعشان مبدادنند و چه بسا همین صحبت شروعی باشد برای رفت و روب زدن تتمه ی متولدین بخت بر گشته ی این نسل.

دقیقا دهه شصتی ها مسبب کدام یک از بی تدبیری های دولت های مختلفِ پس از انقلابی بوده اند؟ در کور کردن قنات ها و سیستم اب های زیر زمینی دست داشتند یا سد سازی های بی وقفه در دوره های مختلف ریاست جمهوری؟منحرف کردن مسیر اصلی رودهای جاری در دشت های مختلف؟ یا مثلا خشک کردن سه دریاچه ی بزرگ؟ مشکلات قومی قبیله ایی؟ به جان هم انداختن مردم هم لابد بدلیل فرهنگسازی غلط دهه شصتی ها بود، یا بخاطر همه ی این بی اخلاقی های دهه شصتی ها بود که دو سوم شان از مملکتشان مهاجرت کردند و رفتند، رفتند تا جایی آن طرف اب ها برای خود آشیانه ای بسازند و به روزی چشم بدوزند که کسی، جایی، از دنیا آن ها را برای خودش بخواهد. 

از دیروز همه ی کلماتش در مغزم می چرخد، سهم ما از نیمکت مدرسه یک چهارم بود! مانتو های خاکستری! تلاش برای قبول شدن در یک رشته ی چسکی آن هم در دانشگاه ازاد دارقوزاباد که سرکوفتش را میزنند. اکثر دهه شصتی ها پدر و مادر نشده اند، آن هایی هم که والد هستند فرزندان خوبی ندارند، بیش‌ترمان شده ایم بخت برگشتگان ز گهواره تا همین گور دانش بجوی! 


پ.ن

غرق در نفرت و خدایم، کاش یکی خلاصم کند!


دل نوشت

از هرروز بیدار شدن در دل این مادرِ سال ها مرده بیزارم...

(: Pegah ۰ Comment ۰

۱۸ بهمن ماه

یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند

کار خیر است گر این شهر مسلمان دارد


بیت بالا را دو سه روز است با خودکار تحریر میکنم، هر چه بیشتر مینویسم خراب تر می‌شود، انگار انگشتان و جوهر خودکار بی اعتقادی پشت این کلمات را بهتر از من درک می کنند. به نظرم بیت جالبی امد، فارغ از اینکه معنایی ندارد. زندگیم در این چند روز پدیده های نو ظهور عجیبی را تجربه کرده است؛ از جوش بد شکل کنار لبم که به عضو جدیدی تبدیل شده گرفته تا زشتی ناخن هایم بعد از چهارده سال.

امیدوارم این زبان لعنتی که دست و پایم را برای ادامه دادن اهداف اینده ام بسته است، سر و سامانی بگیرد. عجیب است این کسری نمره در رسته ایی که خوب میدانمش. از عدم وجود ذره ایی انگیزه همین بس که کارد میوه خوری را برداشته ام و روی پوسته ی موز حکاکی میکنم. دلم خوش نیست، حالم از تک تک لحظات یک جا ماندن بهم میخورد. دلم نمیخاهد بی نصیب از این دنیا زیر آوری از آلاینده های صنعتی بمیرم. والله درک این حجم از بی توجهی برایم سخت است. مگر نمی شود اسلامی بود و دزدید و ریا کرد و مملکت را هم اداره کرد. نگران یازده میلیون (میلیارد) یورو فاینانس مالی هستم که دولت دریافت کرده چاله چوله هایش را پر کند. همین نشود که نوه ندیده های اقا زاده هم جزیره بنامشان شود و ایران یکی یکی کوه ها و معادن و جزیره هایش را زیر بار قرض و قوله هایش بدهد برود.


پ.ن

گاهی اوقات فکر میکنم که اگر نام مملکتمان ایران نبود،شاید کمتر اینگونه مورد تجاوز اعراب و امامه بسر ها قرار میگرفت، بعد تر به ذهنم می‌رسد که دستاری بر سرش ببندیم و به ملک عبدالله هی چیزی تبدیلش کنیم شاید فرجی شود.


دل نوشت

غرق در نفرت و خدایم، کاش یکی خلاصم کند!

(: Pegah ۴ Comment ۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان