خاطرات یک قد بلند🍁


The Diaries of a Magniloquent Queen

قصع های خاله سوسکه، فصل سوم، ادالت هود

بهار ها و تابستان های زیادی آمدند و رفتند، اب بازی های حیاط خانه ی مادربزرگ و بستنی های زعفرانی های ان طرف خیابان... همه از فرشته دختر بچه ایی جسور و در پی تجربه می ساخت. از دید و نگاه دیگران خطر می کرد، خودش ولی، حساب کتاب همه ی کارهایش را داشت.. شب ها قبل از آنکه بخابد چشمانش را می بست و رویاهایش را نقاشی می کرد. در جواب موضوع انشای هفته ی اول بازگشایی مدرسه چهار پنج صفحه مینوشت و وقتی میپرسیدند می خواهی چه کاره شوی هیچ نمی دانست... 

نمیدانست که زندگی برایش مدیریت از نوع بازرگانی که اصلا چشم داشتی به تصاحبش نداشت رقم می زند، خلاصه همان شد که بازرگانی خواند و در پی محقق ساختن رویاهایش که نمیفهمید چه ارتباط مستقیمی با مدیریت دارد به دانشگاه رفت. قدش به اندازه ای متمایزکننده بلند بود و کمری باریک داشت، موهایش صاف و اغلب شرابی بود، ... بر خلاف تصور عام هیچ عشق دانشگاهی برای خودش دست و پا نکرده بود.

دو ترم از شروع دانشگاهه نگذشته بود که یک روز ماه پری با سبد رخت های شسته شده که زیر بغل زده بود روبرویش ایستاد، هل هلکی و سرسری گفت که ما!!! تصمیم گرفته ایم که باید ازدواج کنی! ما؟ ازدواج کنی! ساعت حوالی ۶ بعد از ظهر بود و سایه ها وهم انگیز می نمودند! پرسید که چرا به این زودی؟ ماه پری از ایوان فریاد زنان گفت: قرار نیست که حالا آنی! شوهر کنی... خواستگار ها می آیند و می روند، حالا کو تا یکی بپسنده! اولین خطی که در فکر فرشته نقش بست اسبی با دندان های سفید و زینی طلایی برای فروش بود، جواب داد که من اسب نیستم که کسی من را بپسنده! و بخره! ویش و وووش کنان از کنارش رد شد، ماه پری....

همان شد که گفت، همان کردند که خواستند، خواستگارها یکی یکی آمدند و بالاخره در ۱۲ اسفند سال ۸۵ دخترک پسندیده شد! ۶ فروردین سال بعد به عقد در امد! و زندگی بی عشق در پی پسندیده شدنش شکل گرفت... 

وقتی ۱ دی سال بعد منتظر تایپ حکم جدایی قانونیش بود، به تمام روزهایی که گذشت نگاه می کرد، به اینکه دیگر نه دختر بچه بود نه پر سر صدا، نه می توانست از درخت خرمالوی بالا برود، نه می توانست پله های دانشکده را دوتا یکی بالا برود، ته دلش اما، خوشحال بود از این رهایی....

رهایی از روزهایی که بابت تمام توانایی هایش تحقیر شده بود... 

مدیریت بازرگانی که روزی با اشتیاق شروعش کرده بود به لیسانسی چسکی در نظر ماه پری در آمد، خودش را در امتداد روزهای نیامده می کشید تا سپری شوند، شدند ، اشرف، خسرو، ماه پری مامان منیر و عمو جنگیز و تک به تک آن ۱۲۷۰ مهمانی که برایشان تک تکشان کارت دعوت نوشته بود و فرستاده بود در غصه ی شب های  فرشته تمام شدند....

فرشته بزرگ شد، در ۱۹ سالگی... 

قرار است فصل جدیدی از زندگیش را برایتان بنویسد...

(: Pegah ۰
کسری کسروی
۱۲ اسفند سال ۸۵ داشتم برزخ فارغ‌التحصیلی تا شروع سربازی‌ام را طی می‌کردم. جوان بودم و امیدوار... آن روز احتمالاً بعد از یک روز کاری عادی با کامران نشسته بوده‌ام کافه جازوه قهوه می‌خورده‌ام و در مورد کار و زندگی صحبت می‌کرده‌آم. 

کاش منم تو همون کافه داشتم قهوه میخوردم بجای تجربه ی زندگی

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان