خاطرات یک قد بلند🍁


The Diaries of a Magniloquent Queen

فلش بک

دو سال و اندی است از اخرین نوشته ام میگذرد اگر بیشتر نباشد.

خواستم نوشته هایم رنگ و بوی فرنگی داشته باشد دیدم نمیشود حتی رغبت نمیکردم بیایم بخوانمشان… دلم را میزد….

به جوانه ی کوچک گلی که از گلدان گل کنار تخت نازنین نگاه میکردم و فکر کردم باید بنویسم… چند وقتی می شود کلمات صدایم میزنند، این اینستاگرام لعنتی هم همه ی نبوغ مان را در نوشتن ربوده و همه اش شد عکس های بی رمقی  که از اینجا و آنجا میگیریم….

 

خلاصه برایت بگویم آمدم کانادا،‌ درس خواندم با هزار و یک مشکل جنگیدم فرانسه، و کره و این ویروس لعنتی، با هزار روز و ضرب خودم رساندم ایران، چه مسافرتی؟!! از همان هایی که میروی و دیگر دلت نمیخواهد تکرار شود از همان هایی که همه را همان جا که هستند جا میگذاری و دیگر بر نمی گردی برشان داری ….. 

 

دختر خاله ام آمد عیادت مامان شهلا! بعد از جراحی پر خطری که تقریبا جانش را برای دقایقی گرفت – برایش حلوا آورده بود! به من هم نداد! این خاطره را هر بار در این یکسال بالا می آورم مزه اش تلخ است! بوی گند حماقت میدهد!

 

علی مرد! و مرا تنهاترین موجود این کره ی خاکی کرد، قلبم نمیتواند دیگر عاشق شود این را خودم میدانم، شد لاله ای سیاه که هیچ کس را جذب نمی کند! مرد و مرا در جهانی بدون خودش تنها گذاشت، در جهانی که هیچ کس نمیداند من روزی کنارش بودم روزها سالها و چقدر عاشقی بود این وسط! گاهی قوانین اجتماعی و باور ها تو را از بودنت، احساست دور میکنند اما اگر بدانی که چطور با قلبت زندگی کنی هیچ چیز اذیتت نمیکند! 

هر شب که ماه کامل است مرا ارام ارام صدا میزند مثل لبخند های بی رنگ و همیشگی اش وقتی نبوغ نداشته ام را تحسین میکرد! شراب می خوریم!‌من و نازنین بیشتر اوقات باهم! کنار بندرگاه کچک شهرمان، حالا کمی اینطرف یا آنطرف تر از پله های که نمی شود از آن بالا و پایین بروی و یک ایرانی آنجا نبینی…. نمیدانم اما با هر جرعه اش او را یاد میکنم نوک دماغم تیر میکشد و اشکی میغلتد و روی لباسم می افتد. 

 

  • برایم بنویسید  what have you been up to lately

 

 

 

 

 

 

 

(: Pegah ۰ Comment ۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان