خاطرات یک قد بلند🍁


The Diaries of a Magniloquent Queen

٢٦ آذرماه ١٣٩٥

صد سال دیگر در همین روز همه ی ما مرده ایم... 

من نگاهش میکنم، او نمی خوانَدَم ، او مرا دوست دارد من نمی خواهمش، می شود یک روز، یک ماه، سال ها و همچنان تنهاییم، دلم می خواست کسی بود کنارش می نشستم، زانوانم را بغل میگرفتم و با اشتیاق به کلماتش گوش میکردم، یا مثلا در یک عصر پاییزی که هنوز نسیمش موهایت را مینوازد بنشینم کنارش و به اغوش مردانه اش بخزم... 

دلخوری هایم تمامی ندارد،

وقتی به تنهایی ها وبی رمق بودن لحظاتم نگاه میکنم،

وقتی حساب کتاب روز های بیش رو مانده را می کنم، 

اینکه زنم و برایم مادر شدن چقققدر می تواند شیرین باشد،

اینکه زنم و زنانگی ها و طنازی هائم را یکی باید ببیند،

دلخور می شوم، بعد تو بیا و به خشکی و بی تفاوتیم هزار و یک خورده بگیر، اصلاً چه اهمیتی دارد، وقتی مردها تمام شده اند، زن بودن  چه معنی می دهد!

(: Pegah ۳ Comment ۱

21 آذرماه 95

نوشتن یک متن 500-600 کلمه ایی خیلی راحت تر از پیدا کردن موضوع برای وراجی هاست، همیشه می نویسم و بعد، ده دیقه دست زیر چانه می مانم و فکر میکنم که چطور به اخطار :"این فیلد نمی تواند خالی بماند" رسیدگی کنم، اخر سر هم بی ربط ترین تاپیک ممکن یا قسمتی از نوشته متن را کپی و پیست می کنم...


هزار و صد و بیست مرتبه از صبح به لوگوی جندی شاپور نگاه کردم و با خودم فکر کردم که ماندن یا رفتن! مساله چیست؟ و به تصمیم خیلی کلی میرسم اینکه من و امور بین الملل این شرکت هیچ ربط و ارتباطی باهم نداریم، حداقل من و مدیرم به مقدار زیادی فاصله برای کارکردن نیاز داریم،...

کم کم فصل پاییز و عاشقی هایم تمام می شود،
فصل امتحانات اخر ترم و تافل و دردسرهای دانشمندی من...


پ.ن

اخر سر تصمیم گرفتم موضوع را با تاریخ و روز بنویسم و خودم را از شر خیال بافی راحت کنم.

با این همه شلوغی و دغدغه های زندگی آنجا همه چیز غیر قابل هضم میشود که باید دیگران برای زندگیت تکلیف تعریف کنند.


(: Pegah ۰ Comment ۱

اندر احوالات دیروز

می فرمایند که "زیاد در خاطرات دیگران کنجاوی نکنید زیرا در خاطرات هر شخص چیزهایی هست که حتی می‌ترسد آنها را برای خودش آشکار کند!"
حالا همین می شود شروع دردسر های سلول های خاکستری من...
آنجایی که با یک سوال پرت می شوی به عمق خاطراتت...
بعد خودت را جمع و جور میکنی که خاطره مالی نشوی نمیشود...
همین نوشتن هم یک بیل زدن به تاریخ زندگیم شد...
بیخیال پس! به قول دخترک موقع تصادف، وات اور!

یک صفر از پول مملکت کم شد و مردم همیشه در صحنه که تا دیروز ارز رایج مملکتشان ریال بود و برای لجبازی با فریاد هایی سال 57 ییشان تومان می خواندند غر و لند هایشان شروع شد، البته که این تصمیم هم مثل سایر تصمیمات بزرگ منشانه ی ایرانی اشتباهی بیش از یک صفر بود.
حالا بماند که 15 سال پیش وقتی پلاک اتومیبیل ها را عوض کردند به این فکر نکردند که 32 حرفشان یک روز تمام می شود و مجبورند پلاک 10 که به قول آرش با همان پیچ پرچ پلاک پوشیده شده را به سیستم شماره گزاری خودرویشان اضافه کنند...


(: Pegah ۰ Comment ۱

مقدمه

داستان از آنجا شروع می شود که من عاشق پزشکی بودم و دلداده ی کند و کاو اتفاقات طبیعی، از این کنجکاوی همان نصیبم شد که مدیریت بازرگانی خواندم و با مصیبت و هزار غر و لند مادر یک لیسانس چسکی هم گرفتم، علاقه مندی من از همان معدل 12/80 مدرکم کاملا هویدا بود و من در انتظار دکتری سه سال لیسانسه ماندم.

وقتی که رویای دکتری در امریکا هم نتیجه نداد، تصمیم گرفتم سرسپرده تقدیر شوم و ببینم این بار زندگی برایم چه تاسی می ریزد، باور نمیکنی اما کور کور( جفت یک) مدیریت بازرگانی!!! منتها با کمی ملاطفت و باب میل شدنم آن هم از نوع بین الملل...
تهران قبول شدم و زندگی تهرانیِ من با ابروهای گره خورده ی پدرم آغاز شد. طبق معمول ابروها کار خودشان را کردند و من برای اینکه لااقل به بین المللش برسم تیک قوانین و ضوابط را زدم و شرایط را پذیرفتم. استقلال خواهی و تلاش برای اهدافم از رفاه زندگیم کاست... من ماندم و زندگی در هتل پانسیون مادر و تاکسی و بی ار تی های تهران... میوه و سبزی های سوپری و کافه رستوران لانجین... 

(: Pegah ۱ Comment ۱

بازخوردی به گذشته

از کلاس چهارم دبستان کمی این طرف تر یا آن طرف ترش بود که آخر دفتر مشق های از سال قبل مانده خاطره می نوشتم، آن روز ها درست نمی دانستم که این نوشتن ها توانایی است و اگر پر و بال بگیرد من هم امروز شده بودم روزنامه نگار بی بی سی یی سی ان انی چیزی :) از همین از وطن رانده شده ها و فحش بخورهای دنیای مجازی...
بگذرد که من از میان تمام توانایی هایم فقط توانستم مدیریت بازرگانی که هیچ علاقه ایی نداشتم را خیلی جدی و آکادمیک دنبال کنم...

2920 روز از اولین پست مطالبم در وبلاگ قبلی می گذرد.
خیلی وقت بود دلم می خواست تا مطلبی را بنویسم، ماند تا دیروز که تصمیم گرفتم جایی همین حوالی بلاگفا و بلاگر و ... دیواری برای نوشتن پیدا کنم.

(: Pegah ۱ Comment ۲
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان