خاطرات یک قد بلند🍁


The Diaries of a Magniloquent Queen

23 دیماه 1395

همیشه این موقع سال از اوایل دیماه، یکی یکی روزها را می شمارم تا در بیست و دومین شبش بتوانم تمام مهر و علاقه ام را به دردانه ترین موجود هستی ابراز کنم، 

اولین احساسی که بعد از شنیدن حیاتش داشتم حس حسادت بود! اینکه مادرم قرار است فرزند دیگری به این دنیا بیاورد تا جایم را تنگ کند، غذایمان را بخورد و یک تخت به اتاق مشترک من و امیرحسین اضافه کند، یادم نمیرود، جمعه صبح بود مادرم تازه حمام کرده بود هنوز حوله ی حمام را به موهایش بسته بود که پدرم بوسیدش و گفت که قرار است دوباره پدر شود، به کوپلن دست دوز سر جهازی مادرم نگاه میکردم و اشک میریختم، چراااا؟؟؟؟ چرا ما؟!! همه ی فامیل دوتا دارند چرا ما سه تایی باشیم؟

به دنیا که امد برف میبارید، پدرم خبر تولدش را به خاله از تلفن خاکستری خانه ی مادربزرگم داد، اسمش را به سختی امیرارسلان گذاشتیم، 

تا آمد بزرگ شود بلایی نبود سرش نیاورم، یک بار با خورده شیشه های میز که افتاد و شکست و پایش را بریدم و یک بار که دستش لای در مانده بود و من نفهمیدم و ده بار در را باز میکردم تا بکوبم بهم و بسته شود و انگشتانش را شکستم.

گریه میکرد! دوست داشت همیشه پیشم باشد اخر من تنها کسی بودم که بغلش میکردم و محکم فشارش میدادم تا بخوابد، 

بزرگتر شده، خیلی! هم درازتر شده هم عاقل تر، دامپزشکی میخواند، دوست دختر دارد هنوز هم خانم صدایم میزند، 

من به دنیا نیاوردمش ولی عمیقا مادریم را احساس میکنم، حس متفاوت دوست داشتنش را....زادروزت مبارک بچه 🐭 جان...

(: Pegah ۰ Comment ۱

22 دیماه 1395

یکی از همین روزهاست که بال هایم را باز کنم و بپرم! از لبه ی محدودیت هایم... 
بپرم و خیلی وسیع همه چیز را تجربه کنم ، با یک دید عریض و فول اچ دی! فقط کمی جرات می خواهد و یک عالمه پول :)) که البته این دومی کمی غیر منطقی است و همین که میخوانی پیش خودت می گویی اینکه اسمش پریدن نیست، یه سفر سیاحتی به زندگی است... 
هوم! شاید درست باشد اما واقعیت زندگی اینجاست که یه جایی می رسی که دیگر نمیتوانی احمق باشی! ریسک؟ میتوانم اما حماقت جواب نمیده! دوستت دارم ها را باور نمیکنم! ازت متنفرم ها را... دلم برات تنگ شده ها را ... 
آدم ها آنقدر باور نکردنی شده اند که اگر روزی کسی بیاید جلویت بایستد و تو از چشمانش بخوانی که دوستت دارد باز هم نمی توانی باورش کنی...
(: Pegah ۰ Comment ۱

18-10-1395 بی انصافی

نمی توانم بنویسم! انگشتانم لال شده اند!   :(

با تمرکز تمام به اهنگ فرانسوی که ماری پلی کرده است گوش می دهم ببینم ته مانده های زبان فرانسویم چقدر است... از سوز و گداز صدای خواننده و تک کلمه های دوستت دارم، دست و تنهاییش میفهمم که کسی رهایش کرده است...
همه را بارها رها کرده اند، حتی رها نکرده رفته اند، پس چرا ما نمی خوانیم؟ آهنگ های پر سوز و گداز!
از صبح عمیقا" به کلمه بی انصافی فکر میکنم، اینکه چند درصد از انسان ها را شامل می شود، تفکراتشان، رفتارهایشان، کلماتشان، ایمیل هایی که می فرستند تماس هایی که می گیرند... بعد آخر روز که می شود سنگینی روز اذیتشان می کند، غر و لند کنان از اصطکاک روزشان می گویند... خب کاری ندارد! صبح که بیدار می شوی لبخند بزن! ابروهایت را صاف و صوف کن و لباس بپوش! با اشتیاق عطری بزن، لباست را انتخاب کن!به راننده یا نگهبان با احترام و انرژی سلام کن! بعد کمتر حسادت می کنی، به رنگ لباس دیگران و مرتب بودنشان، کمتر بی انصافی میکنی و سبک تر به خانه باز میگردی :)

پ.ن سوژه ی خندیدن هر دو دقیقه یکبار بچه های ط اول : چرا امروز ساختمان ظفر و مینا میهمان مدیریت هستند و ما نه!؟ ( این خودش بی انصافی نیست؟؟؟ آِیا؟ )
(: Pegah ۱ Comment ۲

13-10-1395 دیماه

زندگی از صبح با اولین تیک و تاک های آپشن جدید آیفون شروع می شود، لباس پوشیدن و بزک کردن در تاریکی اتاق و وول زدن های هم اتاقی ها، پله های همت را دو تا یکی پایین دویدن و با زور خودت را چپاندن در بی ار تی مسیر راه اهن - تجریش!
شب که می شود، فکر میکنم که چقدر دلم برای خانه تنگ شده است! به سقف اتاق مشترکمان نگاه می کنم و هزاران بار اندازه هایش را تخمین میزنم و کمی بالا پایین میکنم که واقعا برای داشتن زندگی شخصی ات تا اینجا سختی لازم است؟
هیچ عکسی ندارم که در اینستاگرام آپلود کنم، گاها" عکس ببری، اسبی، پلنگی که احساسات زنانه و مادرانه ام را خوب تر بیان می کند می گذارم تا لایک بخورد، بعد هم می شود اخر هفته! 
تنها دلخوشی این روزهایم مرور اهداف و آینده ایست که برایش می دوم!
دلم عجیب میگیرد برای مادرم! نمی توانم حتی به دلتنگیم بپردازم! نوک دماغم تیر می کشد و چشمانم پر از اشک می شود! 
هوای تهران آلوده است! تنها راه کاری که مردم برای خودشان پیدا کرده اند ماسک های کپسول دار است ، که دلشان خوش باشد و پیشگیری کنند از در جوانی مُردنشان! 
(: Pegah ۳ Comment ۱

4 دی ماه 1395

پاییز و عاشقی و داستان هایش که تمام شد هیچ، یلدا و حسودی هایش بماند برای بعد!
من مانده ام فعلا" !!! با یک حس عجیب غریب پروانه وار!
قدیم تر ها که بود توی دلشان رخت می شستند اینطور وقت ها، بعد تر شد انقلاب، بعدش شد آشوب! الان میگویند پروانه! در دلم پروانه بال می زند :) 
قرار بود بنویسم اما هزار بار که این پنجره ی انتشار مطلب جدید را باز کردم حرف در دهانم خشک شد! نمیدانم چرا...
نوشته بودم ماندن یا رفتن و نمیدانستم که برایم ماندن مینویسند! من مانده ام و بخش بین الملل جندی شاپور!
پشت به پنجره ی شمالی نشسته ام و هر اتفاقی که در خیابان از اسباب کشی همسایه تا سیگار کشیدن های اعضای ساختمان را تماشا می کنم.
دیروز هم دخترک شال قرمز هپلی را اخراج کردند :( بیچاره! کارش را درست انجام نمیداد طفلی، اینها هم در کمال ارامش اخراجش کردند.
سیمین حامله است، ما هر لحظه با حاملگی و تمام اتفاقات که در بدنش اتفاق می افتد همراه هستیم! امیدوارم مجبور نباشیم تا نه ماه دیگر هر شش تایمان هزار بار وضع حمل کنیم :))
مریم برگشته پشت میزش و اگر واقعیتش را بخواهی این شیرین ترین اتفاق این چند وقت اخیر است، در چنین مواقعی می نویسند فلانی حقش نبود اما از انجایی که من به این قانون شدیدا باور دارم که هیچ حقی از هیچ کس در طبیعت ضایع نمی شود، پس ماری حقش بود که برگردد پشت میزش، منتها این بار با کمی دلخوری و البته احتیاط!

روزگار من خوش است همین که ارامش بر قرار است و کسی کسی را نمی کشد من راضی هستم :)) همین که بدو بدو هایم جواب می دهد راضی هستم و دلم گرم می تپد! 

(: Pegah ۰ Comment ۱
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان