پاییز و عاشقی و داستان هایش که تمام شد هیچ، یلدا و حسودی هایش بماند برای بعد!
من مانده ام فعلا" !!! با یک حس عجیب غریب پروانه وار!
قدیم تر ها که بود توی دلشان رخت می شستند اینطور وقت ها، بعد تر شد انقلاب، بعدش شد آشوب! الان میگویند پروانه! در دلم پروانه بال می زند :)
قرار بود بنویسم اما هزار بار که این پنجره ی انتشار مطلب جدید را باز کردم حرف در دهانم خشک شد! نمیدانم چرا...
نوشته بودم ماندن یا رفتن و نمیدانستم که برایم ماندن مینویسند! من مانده ام و بخش بین الملل جندی شاپور!
پشت به پنجره ی شمالی نشسته ام و هر اتفاقی که در خیابان از اسباب کشی همسایه تا سیگار کشیدن های اعضای ساختمان را تماشا می کنم.
دیروز هم دخترک شال قرمز هپلی را اخراج کردند :( بیچاره! کارش را درست انجام نمیداد طفلی، اینها هم در کمال ارامش اخراجش کردند.
سیمین حامله است، ما هر لحظه با حاملگی و تمام اتفاقات که در بدنش اتفاق می افتد همراه هستیم! امیدوارم مجبور نباشیم تا نه ماه دیگر هر شش تایمان هزار بار وضع حمل کنیم :))
مریم برگشته پشت میزش و اگر واقعیتش را بخواهی این شیرین ترین اتفاق این چند وقت اخیر است، در چنین مواقعی می نویسند فلانی حقش نبود اما از انجایی که من به این قانون شدیدا باور دارم که هیچ حقی از هیچ کس در طبیعت ضایع نمی شود، پس ماری حقش بود که برگردد پشت میزش، منتها این بار با کمی دلخوری و البته احتیاط!
روزگار من خوش است همین که ارامش بر قرار است و کسی کسی را نمی کشد من راضی هستم :)) همین که بدو بدو هایم جواب می دهد راضی هستم و دلم گرم می تپد!
صد سال دیگر در همین روز همه ی ما مرده ایم...
من نگاهش میکنم، او نمی خوانَدَم ، او مرا دوست دارد من نمی خواهمش، می شود یک روز، یک ماه، سال ها و همچنان تنهاییم، دلم می خواست کسی بود کنارش می نشستم، زانوانم را بغل میگرفتم و با اشتیاق به کلماتش گوش میکردم، یا مثلا در یک عصر پاییزی که هنوز نسیمش موهایت را مینوازد بنشینم کنارش و به اغوش مردانه اش بخزم...
دلخوری هایم تمامی ندارد،
وقتی به تنهایی ها وبی رمق بودن لحظاتم نگاه میکنم،
وقتی حساب کتاب روز های بیش رو مانده را می کنم،
اینکه زنم و برایم مادر شدن چقققدر می تواند شیرین باشد،
اینکه زنم و زنانگی ها و طنازی هائم را یکی باید ببیند،
دلخور می شوم، بعد تو بیا و به خشکی و بی تفاوتیم هزار و یک خورده بگیر، اصلاً چه اهمیتی دارد، وقتی مردها تمام شده اند، زن بودن چه معنی می دهد!
نوشتن یک متن 500-600 کلمه ایی خیلی راحت تر از پیدا کردن موضوع برای وراجی هاست، همیشه می نویسم و بعد، ده دیقه دست زیر چانه می مانم و فکر میکنم که چطور به اخطار :"این فیلد نمی تواند خالی بماند" رسیدگی کنم، اخر سر هم بی ربط ترین تاپیک ممکن یا قسمتی از نوشته متن را کپی و پیست می کنم...
هزار و صد و بیست مرتبه از صبح به لوگوی جندی شاپور نگاه کردم و با خودم فکر کردم که ماندن یا رفتن! مساله چیست؟ و به تصمیم خیلی کلی میرسم اینکه من و امور بین الملل این شرکت هیچ ربط و ارتباطی باهم نداریم، حداقل من و مدیرم به مقدار زیادی فاصله برای کارکردن نیاز داریم،...
کم کم فصل پاییز و عاشقی هایم تمام می شود،
فصل امتحانات اخر ترم و تافل و دردسرهای دانشمندی من...
پ.ن
اخر سر تصمیم گرفتم موضوع را با تاریخ و روز بنویسم و خودم را از شر خیال بافی راحت کنم.
با این همه شلوغی و دغدغه های زندگی آنجا همه چیز غیر قابل هضم میشود که باید دیگران برای زندگیت تکلیف تعریف کنند.
داستان از آنجا شروع می شود که من عاشق پزشکی بودم و دلداده ی کند و کاو اتفاقات طبیعی، از این کنجکاوی همان نصیبم شد که مدیریت بازرگانی خواندم و با مصیبت و هزار غر و لند مادر یک لیسانس چسکی هم گرفتم، علاقه مندی من از همان معدل 12/80 مدرکم کاملا هویدا بود و من در انتظار دکتری سه سال لیسانسه ماندم.
وقتی که رویای دکتری در امریکا هم نتیجه نداد، تصمیم گرفتم سرسپرده تقدیر شوم و ببینم این بار زندگی برایم چه تاسی می ریزد، باور نمیکنی اما کور کور( جفت یک) مدیریت بازرگانی!!! منتها با کمی ملاطفت و باب میل شدنم آن هم از نوع بین الملل...
تهران قبول شدم و زندگی تهرانیِ من با ابروهای گره خورده ی پدرم آغاز شد. طبق معمول ابروها کار خودشان را کردند و من برای اینکه لااقل به بین المللش برسم تیک قوانین و ضوابط را زدم و شرایط را پذیرفتم. استقلال خواهی و تلاش برای اهدافم از رفاه زندگیم کاست... من ماندم و زندگی در هتل پانسیون مادر و تاکسی و بی ار تی های تهران... میوه و سبزی های سوپری و کافه رستوران لانجین...
از کلاس چهارم دبستان کمی این طرف تر یا آن طرف ترش بود که آخر دفتر مشق های از سال قبل مانده خاطره می نوشتم، آن روز ها درست نمی دانستم که این نوشتن ها توانایی است و اگر پر و بال بگیرد من هم امروز شده بودم روزنامه نگار بی بی سی یی سی ان انی چیزی :) از همین از وطن رانده شده ها و فحش بخورهای دنیای مجازی...
بگذرد که من از میان تمام توانایی هایم فقط توانستم مدیریت بازرگانی که هیچ علاقه ایی نداشتم را خیلی جدی و آکادمیک دنبال کنم...
2920 روز از اولین پست مطالبم در وبلاگ قبلی می گذرد.
خیلی وقت بود دلم می خواست تا مطلبی را بنویسم، ماند تا دیروز که تصمیم گرفتم جایی همین حوالی بلاگفا و بلاگر و ... دیواری برای نوشتن پیدا کنم.