خاطرات یک قد بلند🍁


The Diaries of a Magniloquent Queen

18-10-1395 بی انصافی

نمی توانم بنویسم! انگشتانم لال شده اند!   :(

با تمرکز تمام به اهنگ فرانسوی که ماری پلی کرده است گوش می دهم ببینم ته مانده های زبان فرانسویم چقدر است... از سوز و گداز صدای خواننده و تک کلمه های دوستت دارم، دست و تنهاییش میفهمم که کسی رهایش کرده است...
همه را بارها رها کرده اند، حتی رها نکرده رفته اند، پس چرا ما نمی خوانیم؟ آهنگ های پر سوز و گداز!
از صبح عمیقا" به کلمه بی انصافی فکر میکنم، اینکه چند درصد از انسان ها را شامل می شود، تفکراتشان، رفتارهایشان، کلماتشان، ایمیل هایی که می فرستند تماس هایی که می گیرند... بعد آخر روز که می شود سنگینی روز اذیتشان می کند، غر و لند کنان از اصطکاک روزشان می گویند... خب کاری ندارد! صبح که بیدار می شوی لبخند بزن! ابروهایت را صاف و صوف کن و لباس بپوش! با اشتیاق عطری بزن، لباست را انتخاب کن!به راننده یا نگهبان با احترام و انرژی سلام کن! بعد کمتر حسادت می کنی، به رنگ لباس دیگران و مرتب بودنشان، کمتر بی انصافی میکنی و سبک تر به خانه باز میگردی :)

پ.ن سوژه ی خندیدن هر دو دقیقه یکبار بچه های ط اول : چرا امروز ساختمان ظفر و مینا میهمان مدیریت هستند و ما نه!؟ ( این خودش بی انصافی نیست؟؟؟ آِیا؟ )
(: Pegah ۱ Comment ۲

13-10-1395 دیماه

زندگی از صبح با اولین تیک و تاک های آپشن جدید آیفون شروع می شود، لباس پوشیدن و بزک کردن در تاریکی اتاق و وول زدن های هم اتاقی ها، پله های همت را دو تا یکی پایین دویدن و با زور خودت را چپاندن در بی ار تی مسیر راه اهن - تجریش!
شب که می شود، فکر میکنم که چقدر دلم برای خانه تنگ شده است! به سقف اتاق مشترکمان نگاه می کنم و هزاران بار اندازه هایش را تخمین میزنم و کمی بالا پایین میکنم که واقعا برای داشتن زندگی شخصی ات تا اینجا سختی لازم است؟
هیچ عکسی ندارم که در اینستاگرام آپلود کنم، گاها" عکس ببری، اسبی، پلنگی که احساسات زنانه و مادرانه ام را خوب تر بیان می کند می گذارم تا لایک بخورد، بعد هم می شود اخر هفته! 
تنها دلخوشی این روزهایم مرور اهداف و آینده ایست که برایش می دوم!
دلم عجیب میگیرد برای مادرم! نمی توانم حتی به دلتنگیم بپردازم! نوک دماغم تیر می کشد و چشمانم پر از اشک می شود! 
هوای تهران آلوده است! تنها راه کاری که مردم برای خودشان پیدا کرده اند ماسک های کپسول دار است ، که دلشان خوش باشد و پیشگیری کنند از در جوانی مُردنشان! 
(: Pegah ۳ Comment ۱

4 دی ماه 1395

پاییز و عاشقی و داستان هایش که تمام شد هیچ، یلدا و حسودی هایش بماند برای بعد!
من مانده ام فعلا" !!! با یک حس عجیب غریب پروانه وار!
قدیم تر ها که بود توی دلشان رخت می شستند اینطور وقت ها، بعد تر شد انقلاب، بعدش شد آشوب! الان میگویند پروانه! در دلم پروانه بال می زند :) 
قرار بود بنویسم اما هزار بار که این پنجره ی انتشار مطلب جدید را باز کردم حرف در دهانم خشک شد! نمیدانم چرا...
نوشته بودم ماندن یا رفتن و نمیدانستم که برایم ماندن مینویسند! من مانده ام و بخش بین الملل جندی شاپور!
پشت به پنجره ی شمالی نشسته ام و هر اتفاقی که در خیابان از اسباب کشی همسایه تا سیگار کشیدن های اعضای ساختمان را تماشا می کنم.
دیروز هم دخترک شال قرمز هپلی را اخراج کردند :( بیچاره! کارش را درست انجام نمیداد طفلی، اینها هم در کمال ارامش اخراجش کردند.
سیمین حامله است، ما هر لحظه با حاملگی و تمام اتفاقات که در بدنش اتفاق می افتد همراه هستیم! امیدوارم مجبور نباشیم تا نه ماه دیگر هر شش تایمان هزار بار وضع حمل کنیم :))
مریم برگشته پشت میزش و اگر واقعیتش را بخواهی این شیرین ترین اتفاق این چند وقت اخیر است، در چنین مواقعی می نویسند فلانی حقش نبود اما از انجایی که من به این قانون شدیدا باور دارم که هیچ حقی از هیچ کس در طبیعت ضایع نمی شود، پس ماری حقش بود که برگردد پشت میزش، منتها این بار با کمی دلخوری و البته احتیاط!

روزگار من خوش است همین که ارامش بر قرار است و کسی کسی را نمی کشد من راضی هستم :)) همین که بدو بدو هایم جواب می دهد راضی هستم و دلم گرم می تپد! 

(: Pegah ۰ Comment ۱

٢٦ آذرماه ١٣٩٥

صد سال دیگر در همین روز همه ی ما مرده ایم... 

من نگاهش میکنم، او نمی خوانَدَم ، او مرا دوست دارد من نمی خواهمش، می شود یک روز، یک ماه، سال ها و همچنان تنهاییم، دلم می خواست کسی بود کنارش می نشستم، زانوانم را بغل میگرفتم و با اشتیاق به کلماتش گوش میکردم، یا مثلا در یک عصر پاییزی که هنوز نسیمش موهایت را مینوازد بنشینم کنارش و به اغوش مردانه اش بخزم... 

دلخوری هایم تمامی ندارد،

وقتی به تنهایی ها وبی رمق بودن لحظاتم نگاه میکنم،

وقتی حساب کتاب روز های بیش رو مانده را می کنم، 

اینکه زنم و برایم مادر شدن چقققدر می تواند شیرین باشد،

اینکه زنم و زنانگی ها و طنازی هائم را یکی باید ببیند،

دلخور می شوم، بعد تو بیا و به خشکی و بی تفاوتیم هزار و یک خورده بگیر، اصلاً چه اهمیتی دارد، وقتی مردها تمام شده اند، زن بودن  چه معنی می دهد!

(: Pegah ۳ Comment ۱

21 آذرماه 95

نوشتن یک متن 500-600 کلمه ایی خیلی راحت تر از پیدا کردن موضوع برای وراجی هاست، همیشه می نویسم و بعد، ده دیقه دست زیر چانه می مانم و فکر میکنم که چطور به اخطار :"این فیلد نمی تواند خالی بماند" رسیدگی کنم، اخر سر هم بی ربط ترین تاپیک ممکن یا قسمتی از نوشته متن را کپی و پیست می کنم...


هزار و صد و بیست مرتبه از صبح به لوگوی جندی شاپور نگاه کردم و با خودم فکر کردم که ماندن یا رفتن! مساله چیست؟ و به تصمیم خیلی کلی میرسم اینکه من و امور بین الملل این شرکت هیچ ربط و ارتباطی باهم نداریم، حداقل من و مدیرم به مقدار زیادی فاصله برای کارکردن نیاز داریم،...

کم کم فصل پاییز و عاشقی هایم تمام می شود،
فصل امتحانات اخر ترم و تافل و دردسرهای دانشمندی من...


پ.ن

اخر سر تصمیم گرفتم موضوع را با تاریخ و روز بنویسم و خودم را از شر خیال بافی راحت کنم.

با این همه شلوغی و دغدغه های زندگی آنجا همه چیز غیر قابل هضم میشود که باید دیگران برای زندگیت تکلیف تعریف کنند.


(: Pegah ۰ Comment ۱

اندر احوالات دیروز

می فرمایند که "زیاد در خاطرات دیگران کنجاوی نکنید زیرا در خاطرات هر شخص چیزهایی هست که حتی می‌ترسد آنها را برای خودش آشکار کند!"
حالا همین می شود شروع دردسر های سلول های خاکستری من...
آنجایی که با یک سوال پرت می شوی به عمق خاطراتت...
بعد خودت را جمع و جور میکنی که خاطره مالی نشوی نمیشود...
همین نوشتن هم یک بیل زدن به تاریخ زندگیم شد...
بیخیال پس! به قول دخترک موقع تصادف، وات اور!

یک صفر از پول مملکت کم شد و مردم همیشه در صحنه که تا دیروز ارز رایج مملکتشان ریال بود و برای لجبازی با فریاد هایی سال 57 ییشان تومان می خواندند غر و لند هایشان شروع شد، البته که این تصمیم هم مثل سایر تصمیمات بزرگ منشانه ی ایرانی اشتباهی بیش از یک صفر بود.
حالا بماند که 15 سال پیش وقتی پلاک اتومیبیل ها را عوض کردند به این فکر نکردند که 32 حرفشان یک روز تمام می شود و مجبورند پلاک 10 که به قول آرش با همان پیچ پرچ پلاک پوشیده شده را به سیستم شماره گزاری خودرویشان اضافه کنند...


(: Pegah ۰ Comment ۱

مقدمه

داستان از آنجا شروع می شود که من عاشق پزشکی بودم و دلداده ی کند و کاو اتفاقات طبیعی، از این کنجکاوی همان نصیبم شد که مدیریت بازرگانی خواندم و با مصیبت و هزار غر و لند مادر یک لیسانس چسکی هم گرفتم، علاقه مندی من از همان معدل 12/80 مدرکم کاملا هویدا بود و من در انتظار دکتری سه سال لیسانسه ماندم.

وقتی که رویای دکتری در امریکا هم نتیجه نداد، تصمیم گرفتم سرسپرده تقدیر شوم و ببینم این بار زندگی برایم چه تاسی می ریزد، باور نمیکنی اما کور کور( جفت یک) مدیریت بازرگانی!!! منتها با کمی ملاطفت و باب میل شدنم آن هم از نوع بین الملل...
تهران قبول شدم و زندگی تهرانیِ من با ابروهای گره خورده ی پدرم آغاز شد. طبق معمول ابروها کار خودشان را کردند و من برای اینکه لااقل به بین المللش برسم تیک قوانین و ضوابط را زدم و شرایط را پذیرفتم. استقلال خواهی و تلاش برای اهدافم از رفاه زندگیم کاست... من ماندم و زندگی در هتل پانسیون مادر و تاکسی و بی ار تی های تهران... میوه و سبزی های سوپری و کافه رستوران لانجین... 

(: Pegah ۱ Comment ۱

بازخوردی به گذشته

از کلاس چهارم دبستان کمی این طرف تر یا آن طرف ترش بود که آخر دفتر مشق های از سال قبل مانده خاطره می نوشتم، آن روز ها درست نمی دانستم که این نوشتن ها توانایی است و اگر پر و بال بگیرد من هم امروز شده بودم روزنامه نگار بی بی سی یی سی ان انی چیزی :) از همین از وطن رانده شده ها و فحش بخورهای دنیای مجازی...
بگذرد که من از میان تمام توانایی هایم فقط توانستم مدیریت بازرگانی که هیچ علاقه ایی نداشتم را خیلی جدی و آکادمیک دنبال کنم...

2920 روز از اولین پست مطالبم در وبلاگ قبلی می گذرد.
خیلی وقت بود دلم می خواست تا مطلبی را بنویسم، ماند تا دیروز که تصمیم گرفتم جایی همین حوالی بلاگفا و بلاگر و ... دیواری برای نوشتن پیدا کنم.

(: Pegah ۱ Comment ۲
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان