یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند
کار خیر است گر این شهر مسلمان دارد
بیت بالا را دو سه روز است با خودکار تحریر میکنم، هر چه بیشتر مینویسم خراب تر میشود، انگار انگشتان و جوهر خودکار بی اعتقادی پشت این کلمات را بهتر از من درک می کنند. به نظرم بیت جالبی امد، فارغ از اینکه معنایی ندارد. زندگیم در این چند روز پدیده های نو ظهور عجیبی را تجربه کرده است؛ از جوش بد شکل کنار لبم که به عضو جدیدی تبدیل شده گرفته تا زشتی ناخن هایم بعد از چهارده سال.
امیدوارم این زبان لعنتی که دست و پایم را برای ادامه دادن اهداف اینده ام بسته است، سر و سامانی بگیرد. عجیب است این کسری نمره در رسته ایی که خوب میدانمش. از عدم وجود ذره ایی انگیزه همین بس که کارد میوه خوری را برداشته ام و روی پوسته ی موز حکاکی میکنم. دلم خوش نیست، حالم از تک تک لحظات یک جا ماندن بهم میخورد. دلم نمیخاهد بی نصیب از این دنیا زیر آوری از آلاینده های صنعتی بمیرم. والله درک این حجم از بی توجهی برایم سخت است. مگر نمی شود اسلامی بود و دزدید و ریا کرد و مملکت را هم اداره کرد. نگران یازده میلیون (میلیارد) یورو فاینانس مالی هستم که دولت دریافت کرده چاله چوله هایش را پر کند. همین نشود که نوه ندیده های اقا زاده هم جزیره بنامشان شود و ایران یکی یکی کوه ها و معادن و جزیره هایش را زیر بار قرض و قوله هایش بدهد برود.
پ.ن
گاهی اوقات فکر میکنم که اگر نام مملکتمان ایران نبود،شاید کمتر اینگونه مورد تجاوز اعراب و امامه بسر ها قرار میگرفت، بعد تر به ذهنم میرسد که دستاری بر سرش ببندیم و به ملک عبدالله هی چیزی تبدیلش کنیم شاید فرجی شود.
دل نوشت
غرق در نفرت و خدایم، کاش یکی خلاصم کند!