نمی توانم بنویسم! انگشتانم لال شده اند! :(
با تمرکز تمام به اهنگ فرانسوی که ماری پلی کرده است گوش می دهم ببینم ته مانده های زبان فرانسویم چقدر است... از سوز و گداز صدای خواننده و تک کلمه های دوستت دارم، دست و تنهاییش میفهمم که کسی رهایش کرده است...
همه را بارها رها کرده اند، حتی رها نکرده رفته اند، پس چرا ما نمی خوانیم؟ آهنگ های پر سوز و گداز!
از صبح عمیقا" به کلمه بی انصافی فکر میکنم، اینکه چند درصد از انسان ها را شامل می شود، تفکراتشان، رفتارهایشان، کلماتشان، ایمیل هایی که می فرستند تماس هایی که می گیرند... بعد آخر روز که می شود سنگینی روز اذیتشان می کند، غر و لند کنان از اصطکاک روزشان می گویند... خب کاری ندارد! صبح که بیدار می شوی لبخند بزن! ابروهایت را صاف و صوف کن و لباس بپوش! با اشتیاق عطری بزن، لباست را انتخاب کن!به راننده یا نگهبان با احترام و انرژی سلام کن! بعد کمتر حسادت می کنی، به رنگ لباس دیگران و مرتب بودنشان، کمتر بی انصافی میکنی و سبک تر به خانه باز میگردی :)
پ.ن سوژه ی خندیدن هر دو دقیقه یکبار بچه های ط اول : چرا امروز ساختمان ظفر و مینا میهمان مدیریت هستند و ما نه!؟ ( این خودش بی انصافی نیست؟؟؟ آِیا؟ )