خاطرات یک قد بلند🍁


The Diaries of a Magniloquent Queen

مادرم

هم سن و سال این روز های من بود که سومین فرزندش را باردار شد... دستانش کشیده و ظریف بود، لاک قرمز دوست داشت و موهایش همیشه مش کرده و بیگودی بسته بودند... یادم می اید که با وجود تمام تلخی روز های به یادمانده آش زندگیش را دوست داشت... ایل و تبار شوهرش که مهمانش می شدند قابلمه های مرغ و چلو را روی گاز اردل سر جهازنیش بار میگذاشت و شب، قبل از خواب، سنگین از گنده گوشه های خواهر شوهرهایش آن ها را میشست و مرتب می کرد.... همیشه خانمان تمیز بود، هر روز عصر به رسم مادرش حیاط خانه را اب میپاشید، ۲۵ تومان سکه میداد تا از اقا رضا برای خودم و امیرحسین بستنی دو قولو بخرم.... گاهاً دستانش را نگاه میکرد که از ظرافت می افتند، پدرم دوستش داشت و دارد، تنها زنی ست که عاشقانه دوست دارد و خوشبخت ترین زنیست که رقیبی ندارد...

 از دیروز که لاک سرخ زده ام هر موقع نگاهش میکنم مادرم به خاطرم می اید، که اگر نبود، حمایتم نمیکرد، خسته می شد شاید من در این نقطه ی عجیب زندگیم نبودم... سال های قبل پس خیال همه در خوشبختی ناکام و تلخ مزه ی روزها گم می شدم و اشکم مزه خاک نمی داد، مرا کشته بود....

خوشبخت است

معبود چهار عضو دیگر خانه ای است که بر آن حکومت می کند...

مهربان است، از چشمانش غزل عشق را می شود خواند...

شکایت نمیکند، در موقع و جایش که باشد دیوانه آت می‌کند... معترض که میشوی سکوت غم دار می‌کند و همین می شود که مجبور میشوی دستش را ببوسی... پسر بزرگش را عجیب دوست دارد... تمام صورتش را به من داده تا شبیهش شوم، دوستش دارم♥️.....


پ.ن

ندارد...


دلنوشت

تمام حرف دلم همان بود که گفتم....

(: Pegah ۰ Comment ۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان