خاطرات یک قد بلند🍁


The Diaries of a Magniloquent Queen

نمیدانم اما می خواهمت

چه بی تابانه می خواهمت
ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری!
چه بی تابانه تو را طلب می کنم!
بر پشت سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربه یی بیهوده است...
بوی پیرهنت...
این جا و اکنون.
کوه ها در فاصله
سردند!
دست
در کوچه و بستر
حضور مأنوس دست تو را می جوید .
و به راه اندیشیدن
یاس را
رج می زند.
بی نجوای انگشتانت
فقط... .
و جهان از هر سلامی خالی است...!

پی نوشتش را اول نوشتم، گاهی حرفی، کلمه ایی، جمله ایی، بویی نگاهی چنان پرت می کند به گذشته که نمی توانی خودت را جمع و جور کنی.... مثل پرت شدن در دریاست.... که غرق می شوی و آگاهانه به استقبال مرگ میروی... اما بعد از چند لحظه یادت می افتد که اب است... همان که حیات می دهد، صورت مادرت، چشمان پدرت، دستان دخترت، خاطرات کودکی... همه آش از پیش چشمت می گذرد و همین می‌شود خودت را از ابهام مرگ بالا میکشی....
مردادماه می شود .... تولد پدرجانم مهم ترین اتفاق تابستان است، برایش برنامه ریزی میکنم، یکسال است  تاریخ دیگری هم به دلخوشی تابستانم اضافه شدم، عجیب دلتنگش شده ام، موجود بانمک و دوست داشتنی باورهایم، موهایش را شانه میزدم، محکم میبستم تا جیغ جیغ کنان فرار کند که دردم می اید،... بنظرم ادم ها می آیند که بروند، اما کاش موقع رفتن همراه وسایلشان همه چیز را با خودشان می بردند، مخصوصا خاطرات و لبخند هایشان را.... کوچک فرفری با نوک پنجه هایش رفت تا به اینده ملحق شود، روز تولدش دو تا قلب وارونه دارد... 

اجتماعی نوشت
زورشان به هیچ کس نرسید، نه به مفسدین اجتماعی، نه اختلاس گران، نه محتکران سکه و ارز و اتومبیل ... ون های گشت ارشاد را استارت زدند، اول هفته بیانیه ش را صادر کردند اخر هفته هم برایش حکم بریدند که زندانی دارد اگر زنی، مادری، دختر یا مونثی بد حجاب یا بی حجاب در گرمای ۴۵ درجه این شهر خاکستری در خیابان بود فلان و فلانش می کنیم. باشد که رستگار شوید!

نقد ادبی
خیلی منقطع و آشفته است این نوشته.... می دانم!

 

(: Pegah ۱ Comment ۰

نه به؟ ...

مادرم می گوید ننویس، 

دوستش هم می گوید ننویس، 

ثریا می گوید زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد،

اما به نظر خودم باید بنویسم...

حالا نوشته هایم منظور خاصی ندارد و هر چه بوده و هست غرغری اجتماعی بیش نیست...

چندیست مردم میترسند کودکان پسرشان را به مدرسه بفرستند، هزار و یک اخبار و داستان و دادگاه تشکیل شد و حتی رهبر هم اینبار روزه ی سکوت خود را شکست و در مورد اجتماع نخ نمای اسلامی مان اعمال نظر کرد.

البته این واکنش ها و کمپین ها و هشتگ نه هایی که به راه می افتد بد که نیست چه عالیست اما به قول خودشان! اینها حتی برگ کاهی از پوسته ی قدرت نظام جمهوری خیلی دور از اسلامیشان کم نمی کند. حالا که کار رسید به دودل طلاهایشان نگران شده اند، به پسر هایشان یاد می دهند اعتراض کنند، فریاد بزنند، مردم دوربین مخفی می سازند و نوع برخورد  با کودکِ پسر آزارها را اموزش می دهند.

پس من؟ ما؟ ما دخترها؟... زن ها؟.... که هر چه شد و اتفاق افتاد مقصر اول اخرش ما بودیم، که حجاب و حیا و هزار کوفت و زهرمان دیگر به خوردمان میدادند و دعوایمان می کردندتا مبادا دهانی پشت دستی تکان بخورد و سیاه بخت شویم.

کسی نپرسید و نمی پرسد که روح دخترک ها و زن های این گربه ی اسلامی چقدر آزرده است... که هر چه شد ،برای اندک ازادی نداشته، دست و پایمان را بستند و هر کجا که کم آوردند انگ  فاحشگی زدند.... 

نمیدانم اما سال هاست که فاتح هیچ جنگی و راوی هیچ تاریخ زن ها نیستند. ولی همیشه در فیلم ها و نمایش هایشان زن های کور اینده را خیلی درست پیش بینی کرده اند....



پ.ن

دلم می خواهد زنی با اژدها، یا با اسب یا حتی پیاده بیاید... و به این سیاهی مطلق که شب در آن گم شده پایان بدهد... دلم کمی رنگ سبز با پولک های طلایی می خواهد.... 


دل نوشت

سال ها پیش که عاشق شدم و گذاشتم برود، گفتم اگر بار بعد عاشقی امد سراغم رهایش نمیکنم که برود... همان شد که سه روز پیش باز بدرقه اش کردم که برود.... بعد دیدم نمی شود... چرا که عشق مستلزم رهاییست نه تصاحب .... در راه خویش ایثار باید، نه انجام وظیفه....

(: Pegah ۰ Comment ۱
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان