خاطرات یک قد بلند🍁


The Diaries of a Magniloquent Queen

انتخابات 29 اردیبهشت

من که رای می دهم

به زور و ضرب و داستان ها و تهدید های غزال تا ترس از تجمع هواداران این آن در مصلی، همه باعث شده که در برگه رای خود بنویسم که انتخابم روحانی است اما واقعیتش را بخواهید رای واقعی من نه روحانی است نه هیچ کس دیگر، من اگر رای می دهم برای انتخاب بدتر از میان بدترین هاست...
مباحث سیاسی اتاق کوچکمان با سمیه به اینجا ختم می شود که خب؟ مالیات که از مردم می گیرند، بنزین هم که سهمیه بندی شد، اینهمه معدن و این و آن ثروت در این مملکت تولید میکنند نفت و فرآورده های غیر نفتی هم به کنار ایرانمان کشور ثروتمندی است، اینهمه ثروت کجا می رود چرا هر روز عده ای اینچنین زیر بار زندگی روزمره له می شوند؟؟؟ بعد می گویم عوارض همین اتوبان کاشان خودمان؟؟؟ هر بار مسافرم از خودم می پرسم اینهمه عوارض! لااقل درآمد یکسالش را خرجش کنند تا استخوان هایم کمتر جابجا شود! همه ی اینها هیچ! چرا مردم نمی خندند!!!؟ چرا از هوا کثافت می بارد! این هم هیچ؟ چرا پسر همسایه مان در بیست سالگی ایست مغزی کرد و مُرد؟ این هم نه؟ چرا بیماری های لاعلاج دامن خاله ام ،دوست مادرم، دوست هایم هم سن و سال هایم را گرفته است؟؟
زمانی ایران پادشاهی داشت که عده ای لعنش می کنند و عده ایی رحمت برایش می طلبند ولی امروز نگاه می کنی میبینی از همان لعین ها نه یکی! ده ها نفر وجود دارند که دلشان برای هیچ چیز این خاک نمی تپد!!! آن یکی می آید در کمال بی پردگی به رییس جمهور مملکت پوزخند می زند و دولتش را کثافت می خواند، میداند جایگاهش محکم است و هیچ فرقی نمی کند چه کسی شاه باشد او شهردار می ماند...

نگاه نمی کنم به پوستر های تبلیغاتی و عکس هایشان نگاهشان می کنم که چگونه هم را می درند، از کنار هیچ چیز به راحتی نمی گذرند چون رحم را نمی شناسند، انسانیت؟ از کوچه اش گذر هم نکرده اند همین می شود که تا هستند از جیب فقیر و گرسنه اش می دزدند و برای خود قصر بر زمین می سازند و شبی خیلی بی سر صدا بغچه ی حمامشان را زیر سرشان می گذارند و فردایش به خاک می سپارندشان! بعد هم برای ندیدنش دود یک ساختمان را به چشم مردم فرو میکنند!!!

من که رای دادم، به روحانی هم رای دادم، همان روزهای اول هفته... ولی، به من چه سرخی میخک تو مهتاب؟به من چه رقص نیلوفر روی آب؟ قفس بارون کابوس کبوتر!به من چه کوچه باغ شعر سهراب؟ ستیز تگرگ گلبرگه مصاف آینه و الماسه! پیکار کبریته و خرمن! نبرد ارکیده و داسه!!!

پگاه اردیبهشت 96

 

(: Pegah ۰ Comment ۱

9 بهار 1396

بعد از دو سال اندی که از کندن و رها شدن از زادگاهم می گذرد احساس می کنم کمی ارامش دارم، این کمی در تلاتم عجیب غریب زندگی من خودش از خیلی هم کمی بیشتر بحساب می آید. وقتی شهرم را به بهانه درس خواندن رها کردم نمیدانستم که می شود روزها را شب کرد و آرامش را ارام ارام همراه چایی کف کرده کنار دستت که هیچ شباهتی به چایی خانه ی پدری که دم کشیده و پر رنگ و لعاب بود نوشید!

سه سال می گذرد اما من عجیب بزرگ شده ام، دیگر قد نکشیده ام ولی سکوت در من سنگینی می کند! 
نمیدانم چرا مسیر نوشتنم به اینجا کج شد، امده بودم بنویسم:

 آن مرد آمد! 

آن مرد بعد از سالها آمد! 

اما من به انداازه ی همه این سال ها تغییر کرده ام، 

آن مرد آمد، 

من قدم بر میداشتم اما قلبم عجیب سبک و بی دغدغه به نقطه ای نا مشخص خیره مانده بود.

آن مرد رفت، اما این بار هیچ چیز حتی نگاهم را بدرقه اش نکردم :)

آن مرد رفت، اما من همچنان هستم و بی صبرانه امروز را به امید فردا زندگی می کنم :*

(: Pegah ۰ Comment ۱
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان