خاطرات یک قد بلند🍁


The Diaries of a Magniloquent Queen

پانزدهم دی!

به این فکر می کردم که خاصیت تفکر و اندیشه، ماورایی بودن آن و محبوس نشدنش در ظرف مکان و زمان است. هی با خودم فکر کردم که چرا ما تا این حد به دنبال یافتن مسیری برای رفتن و بتی برای پرستیدن هستیم. بعد تر فکر کردم که این جهت دهی اندیشه با تمام ناکارامدیش چرا اینهمه اهمیت دارد. یکی از اسلام می گریزد و گرفتار تفکرات محدودتر مکاتب مختلف می شود و بر خود می بالد، آن یکی برای نشان دادن بی تعصبی خودش را تا خرخره از گند و کثافط پر می کند.رسیدم به اینجا که چه اتفاقی می افتاد اگر هر کس سوای تاثیر از آموزه های دینی مذهبی یا باورهای گربه ای و چکمه ای و ستاره ای، خودش کمی بیاندیشد، آزادانه و بی دغدغه، فکر کند که خدا نیست، یا هست، فرض کند که آسمان اصلا از روز اولش آبی نبود، سبز بوده یا حتی نارنجی... مگر نه آنکه همه ی ما باورمان این بود که لک لک ها ما را به پدر مادرمان رسانده اند؟؟؟! نتیجه از انچه تصور میکردیم خیلی غم انگیزتر بود! هیچ وقت حقیقت با فکری محبوس و با چارچوب، شیرین و خواستنی نمی تواند باشد.  وقتی رهایش کنی آن می شود که کم کم چیزی در وجودمان جوانه می زند، ایمانی که از بخود امدنمان جان می‌گیرد و به بار می نشنید، و ثمره ای جز ارامش برای خلق و خودمان ندارد. 

مباحث سیاسی اتاق کوچکمان همچنان ادامه دارد، شب همه جمع میشویم شروع می کنیم تجزیه تحلیل امور سیاسی مملکتی و در اخر می خندیدم که این همان مار و پله ی خودمان است. دلم برای غزال و منطق ازاد و بی غرض ورزیش تنگ شده، بنشینم ساعت ها برایش از هر در و پنجره ایی داستان بگویم، حیف!

سه چهار روز است که به دلیل مشکلات تنفسی از تختم پایین نیامده ام، مدام می گویم دوست ندارم در سی سالگی آن هم با زجر بمیرم، نمی دانم چه کسی را باید سرزنش کنم، کجا بروم و فریاد بزنم که ای مردم .... نفسم را اینهمه کثافط بریده است. مملکتمان شده مجموعه ای از قارون ها و علامه های دهر، ملانصرالدین ها و بهشتی ها... قرن بیست و یکم پر است از شگفتی، و ما قربانی سر بریده ای هستیم، برای رفع بلا از دردانه های آفرینشش.... 




(: Pegah ۰ Comment ۰

مرور خاطرات، دوم زمستان

داشتم با حمیت و جدیت تمام نخی که ریش ریش شده بود و با کمی تف به رسم مادرم جمع و جورش کرده بودم را به سوزن چرخ خیاطی تحمیل می کردم که اهنگ دلبر معین تمام شد، انتظار داشتم اهنگ بعدی روی رقص شاپرک باشد!  ولی خواند: می خونم به هوای تو پریچه، .... کمی مکس کردم، پرت شدم به روزهایی که پنج شش ساله بودم، سال‌های ۷۱٬۷۲ همان سال هایی که اکثر مردم پیکان های سفید یخچالی یشان را با پیکان سفید یخچالی سال بعد عوض می کردند. یادم می اید پدرم برنامه ی سفر را با دایی یم هماهنگ می‌کرد. پرتمان می کرد صندلی عقب و لک لک کنان راه مشهد را پیش می گرفتیم، شب اول فیروزکوه در مسافرخانه ی مجید می خوابیدیم، شب بعد تر جایی در شمال؛ دست بکار می شدیم و با گِل خانه می ساختیم، لی لی بازی می کردیم و مامان هایمان ماهی سرخ می کردند و به خوردمان می دادند. ... معینِ آن سال ها روی رقص شاپرک را بعد از سفر کردم که عشق از یادم بره دیدم نمی شه، می خواند...

بعد به این فکر کردم که با وجود سادگی زندگی های آن زمان، همه خوشحال بودیم، خوب غذا می خوردیم، پس کله ایی میخوردم و هیچ سازمان حمایت از کودکانی نبود که پررویمان کند. سلام می کردیم، گرد می نشستیم، مداد رنگی هایمان را تا اخر سال پنجم دبستان نگه می داشتیم، دفتر کتاب هایمان را جلد کادو می گرفتیم، هر شب دفتر مشق هایمان را برای فردا خط کشی می کردیم؛ یه دوتایی سمت راست، یه خط تنها سمت چپ.

همه ی هم سن و سال هایم، دوستان دبستان غیرانتفاعی بهشت که مدیرش فرانسه تحصیلاتش را تمام کرده بود شده ایم ادم حسابی، یکی رتبه ی یک برد شده، یکی نمایندگی بیمه دارد، ان یکی هم نقاشی هایش روحت را به سفر دور دنیا می برد،... با این وجود مرور خاطرات دلخوشی که ندارد هیچ، ناامیدت می کند، اینکه پیش نرفتیم، اینکه اینده دیروز را با ناامیدی از فردا شب می کنیم....

قطعاً آینده ایی که آن روزها متصور می شدیم، شبیه امروزمان نبود.


پ.ن

بنظرم اگر دولتی تصمیم دارد با چنین قصاوتی امید را در ملتی بکُشد، قبل ترش، سیم های ارتباطی را قطع کند، این بیشتر به اعدام شخص با چشمان باز می ماند.


دل نوشت

غرق در نفرت و خدایم، کاش یکی خلاصم کند! 

(: Pegah ۰ Comment ۰

اول زمستان

زمستانی به این بی بارندگی همان بهتر که زمستان نباشد و اسم دیگری برایش انتخاب شود، همان شد که چهل سال پیش مردم فریاد می زدند، برایش جمله واره هم ساختند: بهار در زمستان؛ بهمن که شد گفتند بهار شده، مردم هنوز گوششان بدهکار است به این حرف های صد منش یه غاز که هیچ، یه جوجه ی رنگی دو روزه...

دو شب پیش غرب تهران زلزله ایی رخ داد که امریکا از یازده هزار کیلومتر آن طرف تر دقیق تشخیص داد، مردم همیشه در صحنه ثابت کردند که آموزه های چهل ساله ی  ملی شان مو لای درزش نمی رود، خطوط اورژانس مسدود شد و خیابان ها مملو از جمعیتی بود که از ترس جانشان راه فرار در پیش گرفته بودند. به کجا؟ نیم متر آن طرف تر...  هیفده نفر در حین فرار آسیب دیده بودند، اما زلزله خود تلفاتی به همراه نداشت آخر زمین سالهاست گناه کاری و ظلم این مردم را هم در حق خودشان هم در قبال لطفش تاب اورده است، این شد که آرام گرفت...

بعضی ها لرزش زمین را نتیجه ی پدیده ی هارپ میدانند، هنوز مطلب قبلی خواندنش تمام نشده که ابطالش منتشر می شود. صفحه ی وبلاگم را باز کردم تا بنویسم، کمی کتاب بخوانیم، بخوانیم که انسان های بزرگ چه کسانی بودند، مسیر فکری شان چه سمت و سویی داشت، بخوانیم و لحظاتی بیاندیشیم که نوشتن چه اندیشه و تفکری این اثر را ماندگار کرده است... تا بفهمیم که اتفاقات همانطور که باید رخ می‌دهند، نه آنطور که نقل می شوند، ...


پ.ن

با فرزانه چت میکردم، جمله ایی نوشت که دو روز است تیتر تفکراتم شده، “ کشوری را برای مهاجرت انتخاب کن که به عنوان مملکتت بتونی بپذیریش”.


دل نوشت

غرق در نفرت و خدایم، کاش یکی خلاصم کند!

(: Pegah ۰ Comment ۰

30 تیر

نشسته بودم با جدیت تمام کتاب 1984 رابه زبان انگلیسی بخوانم بلکه این انگلیسی بی نوای افلیج که این روزها شده است تنها عصای دستم کمی راه بیافتد، دیدم خیر نمی شود... نوشتنم می آید!
نگاهی به ساعت سیاه قدیمی سر جهازی اتاق انداختم و دیدم 17-18 دقیقه تا قرار استخرم با کیمیا وقت دارم، و چه بهتر که مطلبی بنویسیم اندر احوالات این روزها...

موضوع نوشتن که این روزها زیاد است اما اسلام و شرع و عرف و آبرو همه دست و پایم را بسته اند، آنقدر هم هویدا و بی اسم مستعار نوشته ام که کلماتم گاو پیشانی سفید شده اند، اوضاع سیاسی ،اقتصادی و اجتماعی دنیا خوب است، مراکز خرید و خیابان ها مملو است از شهروندانی که تامین هزینه های زندگی سختشان است ولی خریدن کفش رنگ وارنگ 85000 تومانی که بعد از یکی دوبار استفاده بو میگیرد، نیازشان! 

ایرانی ها چون زود تر روزشان شروع می شود سلامی به دنیا می کنند و با استعانت از روح  امام راحل و خون شهدا توییتی می نویسند و کل سلبریتی های دنیا را تگ می کنند و غربی ها هم از فرصت خواب ماندن اینها استفاده کرده  و عده ایی را می کشند و فریاد الله اکبر سر می دهند که ایران بد است!
 از کسبه می شنوی بازار خراب است اوضاع سیاسی هم به نقل از خبر گزاری ها چنگی به دل نمی زند! روابط عاطفی و عشق و عاشقی ها هم که دروغی شده است و هیچ کس هیچ چیز را باور نمی کند. نمیدانم اما شاید همه چیز درست سر جای خودش است ، ظاهرا این ماییم که عوضی شده ایم. سیاستمداران به سلامتی دنیایی ارام می نوشند! همان الکی ها عکس های عاشقانه هایشان را اپلود می کنند تا همه ببینند، همه همه کار می کنند فقط دل ما دل نیست؟

به کاکتوس های الکیه روبرویم نگاهی می اندازم، موهایم را بو میکنم و ... 

(: Pegah ۱ Comment ۰

انتخابات 29 اردیبهشت

من که رای می دهم

به زور و ضرب و داستان ها و تهدید های غزال تا ترس از تجمع هواداران این آن در مصلی، همه باعث شده که در برگه رای خود بنویسم که انتخابم روحانی است اما واقعیتش را بخواهید رای واقعی من نه روحانی است نه هیچ کس دیگر، من اگر رای می دهم برای انتخاب بدتر از میان بدترین هاست...
مباحث سیاسی اتاق کوچکمان با سمیه به اینجا ختم می شود که خب؟ مالیات که از مردم می گیرند، بنزین هم که سهمیه بندی شد، اینهمه معدن و این و آن ثروت در این مملکت تولید میکنند نفت و فرآورده های غیر نفتی هم به کنار ایرانمان کشور ثروتمندی است، اینهمه ثروت کجا می رود چرا هر روز عده ای اینچنین زیر بار زندگی روزمره له می شوند؟؟؟ بعد می گویم عوارض همین اتوبان کاشان خودمان؟؟؟ هر بار مسافرم از خودم می پرسم اینهمه عوارض! لااقل درآمد یکسالش را خرجش کنند تا استخوان هایم کمتر جابجا شود! همه ی اینها هیچ! چرا مردم نمی خندند!!!؟ چرا از هوا کثافت می بارد! این هم هیچ؟ چرا پسر همسایه مان در بیست سالگی ایست مغزی کرد و مُرد؟ این هم نه؟ چرا بیماری های لاعلاج دامن خاله ام ،دوست مادرم، دوست هایم هم سن و سال هایم را گرفته است؟؟
زمانی ایران پادشاهی داشت که عده ای لعنش می کنند و عده ایی رحمت برایش می طلبند ولی امروز نگاه می کنی میبینی از همان لعین ها نه یکی! ده ها نفر وجود دارند که دلشان برای هیچ چیز این خاک نمی تپد!!! آن یکی می آید در کمال بی پردگی به رییس جمهور مملکت پوزخند می زند و دولتش را کثافت می خواند، میداند جایگاهش محکم است و هیچ فرقی نمی کند چه کسی شاه باشد او شهردار می ماند...

نگاه نمی کنم به پوستر های تبلیغاتی و عکس هایشان نگاهشان می کنم که چگونه هم را می درند، از کنار هیچ چیز به راحتی نمی گذرند چون رحم را نمی شناسند، انسانیت؟ از کوچه اش گذر هم نکرده اند همین می شود که تا هستند از جیب فقیر و گرسنه اش می دزدند و برای خود قصر بر زمین می سازند و شبی خیلی بی سر صدا بغچه ی حمامشان را زیر سرشان می گذارند و فردایش به خاک می سپارندشان! بعد هم برای ندیدنش دود یک ساختمان را به چشم مردم فرو میکنند!!!

من که رای دادم، به روحانی هم رای دادم، همان روزهای اول هفته... ولی، به من چه سرخی میخک تو مهتاب؟به من چه رقص نیلوفر روی آب؟ قفس بارون کابوس کبوتر!به من چه کوچه باغ شعر سهراب؟ ستیز تگرگ گلبرگه مصاف آینه و الماسه! پیکار کبریته و خرمن! نبرد ارکیده و داسه!!!

پگاه اردیبهشت 96

 

(: Pegah ۰ Comment ۱

9 بهار 1396

بعد از دو سال اندی که از کندن و رها شدن از زادگاهم می گذرد احساس می کنم کمی ارامش دارم، این کمی در تلاتم عجیب غریب زندگی من خودش از خیلی هم کمی بیشتر بحساب می آید. وقتی شهرم را به بهانه درس خواندن رها کردم نمیدانستم که می شود روزها را شب کرد و آرامش را ارام ارام همراه چایی کف کرده کنار دستت که هیچ شباهتی به چایی خانه ی پدری که دم کشیده و پر رنگ و لعاب بود نوشید!

سه سال می گذرد اما من عجیب بزرگ شده ام، دیگر قد نکشیده ام ولی سکوت در من سنگینی می کند! 
نمیدانم چرا مسیر نوشتنم به اینجا کج شد، امده بودم بنویسم:

 آن مرد آمد! 

آن مرد بعد از سالها آمد! 

اما من به انداازه ی همه این سال ها تغییر کرده ام، 

آن مرد آمد، 

من قدم بر میداشتم اما قلبم عجیب سبک و بی دغدغه به نقطه ای نا مشخص خیره مانده بود.

آن مرد رفت، اما این بار هیچ چیز حتی نگاهم را بدرقه اش نکردم :)

آن مرد رفت، اما من همچنان هستم و بی صبرانه امروز را به امید فردا زندگی می کنم :*

(: Pegah ۰ Comment ۱

هزار و یکمین بار نفر

فکر نکنی بیکارم نه! بعضی وقت ها از سر بی حوصلگی گشتی در محیط های مجازی میزنم، یکی دوتا از این ول معطل های بیشعور  را جرابی مینویسم و دستگیره ی این گردانه ی تکراری را میگیرم چرخی میدهم،

داستان با میزان تفاوت هائم شروع میشود اینکه من چقدر با دخترهای جامعه فرق دارم و واااااو چه ادبیات متفاوتی بکار میبرم، جواب تمام تعریف و تمجید هایشان لبخند است و قیافه ی متفکری که در نهایت تحویلشان می دهم، که یعنی درست است، که یعنی من همانیم که کشف کرده ایی، یکی دوبار قرار ملاقات و صحبت از میزان کشش و جذابیت های غیر قابل وصف البته روحم! اخر مردها فکر میکنند ما زن ها نمی دانیم که لانه ی مردانه گی یشان را همراهمان داریم!!!! 

عاشقتم ها و دوستت دارم هایی نیست که رد و بدل نشود،

من هم هستم! میشوم قسمتی از بازیشان بعد چند روز که گذشت، کم کم بهانه می اورند، و تو لبخند میزنی!

محض ثابت کردن اینکه میفهمی اوضاع از چه قرار است وقتش که می رسد بی هوا شماره اش را میگیری، و وقتی برای اشغال بودنش در نیمه شب بهانه ایی به حماقت یک ابنبات چوبی نعنایی می آورد میفهمی که خُب تمام شده!

همیشه با همین فرمان رانده اند،

تمام خم و چمشان را چشیده ام، نمی توانم عاشق شوم! باور نمیکنم، میگویی همه را با یک چوب نران؟ اصلا زندگی در میان چارپان برایم عادت شده اما از من نخواه که عاشق شوم، عاشقی دل میخواهد و من سالهاست که به این کشف بررگ دست یافته ام که دل کارش پمپاژ خون به اورگانهای زیستی ست و همه ی این دروغ ها را مادر بزرگ ها، از قصه هایشان در اورده اند!

(: Pegah ۲ Comment ۲

١٦ آذر ١٣٩٥

وقتی عصبانی میشوم مغزم عجیب تیک و تاک میکند انگار که یک موج عظیم از کلمات می ایند و به دیوار سکون فکرم برخورد میکنند، بعد من میمانم و شلوغ پلوغی که نمیتوانم سامانش دهم،

امروزه ادم ها، به طور نا ملموسِ خوگرفته ایی بهم متصل هستند، بیدار می شوند، روزشان را شروع میکنند، زندگی میکنند، پست های زیبا از ناگفته های چارلی چاپلین و وین دایر برای هم فوروارد می کنند بدون اینکه حتی یکبار یک خط از نوشته هایشان را بخوانند، بعد شب می شود به تخت خوابهایشان می خزند و فکر میکنند چرا دنیای امروزشان تا این حد پوچ و بی هدف گذشته است.


انسان بر خلاف انچه برایش زندگی را شروع کرده(حقیقت) مدام به دنبال جهلی مرکب میدود، جهلی که او را از شر این دست و پا زدن ها رها کند و به نهایت پوچی برساند، زیاد نگرانش نباشیم که دنیای امروزه که پیشرفته می خوانیمش چنان ابزار بیهودگی را در اختیارمان نهاده است که دیگر لازم نیست برای سرازیر شدن به نیستی قدمی برداریم،

همه مسخ شدگانیم به دنبال این جذر ومدهای پُلیتیکی پایین و بالا می شویم، امروز یکی میمیرد، فردایش برای سوزاندن خاطراتش یک ساختمان را پایین می اورند :) مردم فقط عادت کرده اند جمع شوند، قرقی نمیکند برای نذری باشد یا از لای برف بیرون کشیدن خم شدگان سالخورده ی پی یک نان حلال،

می خوانید؟ شماطتتم نکنید،

بد نیست اینبار بجای اینکه دسته ای!!! به جایی برای کمک یا سلفی گرفتن، فرقی نمی کند! حمله کردید، یکی دوتایتان وسط راه بایستید، فقط بایستید... و بیاندیشید که شاید با این همرنگ جماعت نبودن، شاید دیگر ساختمانی نریزد، انسانی نمیرد.... ضرب المثل ها را کسانی برای بار اول ساختند که خودشان نه مثل بقیه راه می رفتند و نه فکر میکردند، انها خیلی خوب می دانستند که توقف اندیشه پایدارترین ابزار حکومت است.....

(: Pegah ۰ Comment ۱

23 دیماه 1395

همیشه این موقع سال از اوایل دیماه، یکی یکی روزها را می شمارم تا در بیست و دومین شبش بتوانم تمام مهر و علاقه ام را به دردانه ترین موجود هستی ابراز کنم، 

اولین احساسی که بعد از شنیدن حیاتش داشتم حس حسادت بود! اینکه مادرم قرار است فرزند دیگری به این دنیا بیاورد تا جایم را تنگ کند، غذایمان را بخورد و یک تخت به اتاق مشترک من و امیرحسین اضافه کند، یادم نمیرود، جمعه صبح بود مادرم تازه حمام کرده بود هنوز حوله ی حمام را به موهایش بسته بود که پدرم بوسیدش و گفت که قرار است دوباره پدر شود، به کوپلن دست دوز سر جهازی مادرم نگاه میکردم و اشک میریختم، چراااا؟؟؟؟ چرا ما؟!! همه ی فامیل دوتا دارند چرا ما سه تایی باشیم؟

به دنیا که امد برف میبارید، پدرم خبر تولدش را به خاله از تلفن خاکستری خانه ی مادربزرگم داد، اسمش را به سختی امیرارسلان گذاشتیم، 

تا آمد بزرگ شود بلایی نبود سرش نیاورم، یک بار با خورده شیشه های میز که افتاد و شکست و پایش را بریدم و یک بار که دستش لای در مانده بود و من نفهمیدم و ده بار در را باز میکردم تا بکوبم بهم و بسته شود و انگشتانش را شکستم.

گریه میکرد! دوست داشت همیشه پیشم باشد اخر من تنها کسی بودم که بغلش میکردم و محکم فشارش میدادم تا بخوابد، 

بزرگتر شده، خیلی! هم درازتر شده هم عاقل تر، دامپزشکی میخواند، دوست دختر دارد هنوز هم خانم صدایم میزند، 

من به دنیا نیاوردمش ولی عمیقا مادریم را احساس میکنم، حس متفاوت دوست داشتنش را....زادروزت مبارک بچه 🐭 جان...

(: Pegah ۰ Comment ۱

22 دیماه 1395

یکی از همین روزهاست که بال هایم را باز کنم و بپرم! از لبه ی محدودیت هایم... 
بپرم و خیلی وسیع همه چیز را تجربه کنم ، با یک دید عریض و فول اچ دی! فقط کمی جرات می خواهد و یک عالمه پول :)) که البته این دومی کمی غیر منطقی است و همین که میخوانی پیش خودت می گویی اینکه اسمش پریدن نیست، یه سفر سیاحتی به زندگی است... 
هوم! شاید درست باشد اما واقعیت زندگی اینجاست که یه جایی می رسی که دیگر نمیتوانی احمق باشی! ریسک؟ میتوانم اما حماقت جواب نمیده! دوستت دارم ها را باور نمیکنم! ازت متنفرم ها را... دلم برات تنگ شده ها را ... 
آدم ها آنقدر باور نکردنی شده اند که اگر روزی کسی بیاید جلویت بایستد و تو از چشمانش بخوانی که دوستت دارد باز هم نمی توانی باورش کنی...
(: Pegah ۰ Comment ۱
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان