چه بی تابانه می خواهمت
ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری!
چه بی تابانه تو را طلب می کنم!
بر پشت سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربه یی بیهوده است...
بوی پیرهنت...
این جا و اکنون.
کوه ها در فاصله
سردند!
دست
در کوچه و بستر
حضور مأنوس دست تو را می جوید .
و به راه اندیشیدن
یاس را
رج می زند.
بی نجوای انگشتانت
فقط... .
و جهان از هر سلامی خالی است...!
ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری!
چه بی تابانه تو را طلب می کنم!
بر پشت سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربه یی بیهوده است...
بوی پیرهنت...
این جا و اکنون.
کوه ها در فاصله
سردند!
دست
در کوچه و بستر
حضور مأنوس دست تو را می جوید .
و به راه اندیشیدن
یاس را
رج می زند.
بی نجوای انگشتانت
فقط... .
و جهان از هر سلامی خالی است...!
پی نوشتش را اول نوشتم، گاهی حرفی، کلمه ایی، جمله ایی، بویی نگاهی چنان پرت می کند به گذشته که نمی توانی خودت را جمع و جور کنی.... مثل پرت شدن در دریاست.... که غرق می شوی و آگاهانه به استقبال مرگ میروی... اما بعد از چند لحظه یادت می افتد که اب است... همان که حیات می دهد، صورت مادرت، چشمان پدرت، دستان دخترت، خاطرات کودکی... همه آش از پیش چشمت می گذرد و همین میشود خودت را از ابهام مرگ بالا میکشی....
مردادماه می شود .... تولد پدرجانم مهم ترین اتفاق تابستان است، برایش برنامه ریزی میکنم، یکسال است تاریخ دیگری هم به دلخوشی تابستانم اضافه شدم، عجیب دلتنگش شده ام، موجود بانمک و دوست داشتنی باورهایم، موهایش را شانه میزدم، محکم میبستم تا جیغ جیغ کنان فرار کند که دردم می اید،... بنظرم ادم ها می آیند که بروند، اما کاش موقع رفتن همراه وسایلشان همه چیز را با خودشان می بردند، مخصوصا خاطرات و لبخند هایشان را.... کوچک فرفری با نوک پنجه هایش رفت تا به اینده ملحق شود، روز تولدش دو تا قلب وارونه دارد...
اجتماعی نوشت
زورشان به هیچ کس نرسید، نه به مفسدین اجتماعی، نه اختلاس گران، نه محتکران سکه و ارز و اتومبیل ... ون های گشت ارشاد را استارت زدند، اول هفته بیانیه ش را صادر کردند اخر هفته هم برایش حکم بریدند که زندانی دارد اگر زنی، مادری، دختر یا مونثی بد حجاب یا بی حجاب در گرمای ۴۵ درجه این شهر خاکستری در خیابان بود فلان و فلانش می کنیم. باشد که رستگار شوید!
نقد ادبی
خیلی منقطع و آشفته است این نوشته.... می دانم!