خداحافظی هل هلکی و تلخی کرد و کلمات اخرش را خیلی دم دستی و بی پروا انتخاب کرد، “ من مثل تو نیستم، احساس دارم، نمیتونم ادما رو فراموش کنم، شاید از این یه نظر باهم تفاوت داریم” و رفت. کمی روی تخت سر جایم نشستم، وقتش که میرسد کلمات در دهانم حبس می شوند، بعد تا سه صبح بیدار می ماهم و به همه ی جملات و پاسیبیلیتی های واکنشی ام فکر میکنم... میتوانستم بگویم جای من نیستی، نبودی آن روزهایی که من هم مثل تو، مثل همه شکستم، بعد تکه هایم را جمع و سالها سر همشان کردم.
پگاه این روزها کمی چاق، لب پر شده و نا هماهنگ است. دلش نمی لرزد، از سکون لحظاتم حالم بهم می خورد، دلم میخواهد تمام اتفاقات و روزها را یک جا بالا بیاورم و کمی سبک شوم. سایه ام تمام شده، حتی نیمه ی پنهانی م هم مدت هاست نیست. نمیدانم مقصر منم یا نوری که آنقدر مستقیم از بالا می تابد یا که تاریکی....
عادت کرده ام نادیده بگیرم، نگاه ها و چراغ ها و اشاره ها را، بی تفاوت و حسرت بر انگیز لباس می پوشم، موهایم را دم اسبی میبندم، بزکی با وسواس می کنم و دانه های عطرم را به همه جا میرسانم، هندز فری م را بر میدارم و پلی لیست مورد علاقه م را تا مقصدی دور یا نزدیک گوش میکنم... شاید خیلی بی تفاوت، شاید هم با احساس...
پ.ن
چرا تهران در سکوت بی دلیل نشسته است. باطل السحر این دهان بند چیست؟
دل نوشت
پریروز جلوی سینک ظرف هایش را می شست، رفتم و از پشت بغلش کردم، دلم برایش شدید تنگ شده بود.