پنج بار جمله ام را شروع کردم و ... پاک کردم، انگشتانم افکارم را خیلی گنگ و نامفهوم منتقل می کنند، به خودم که باشد با کیفیت تصورشان می کنم، حتی گاهی نوک دماغم تیر می کشد و قطره ی اشکی فن آوری شده با هزار زحمت از گوشه ی چشمم بر اولین برجستگی صورتم می افتاد و سرازیر می شود، بی مزه است.... مزه ی خاک می دهد احساساتم، مزه ی غبار سال ها سکون، ... من ماندم و خیالم که حاصل رابطه ی تنگاتنگ غشاء خارجی و داخلی مغزم به بزرگی ده بیلیون نورون در حال زندگی ست.
سال جدید خیلی عجیب غریب و دور از انتظار و سنت و عرف ایرانی بودنم تحویل شد... طبق معمول به نیمه ...ی پر لیوان با دقت خیره شده بودم که مسافر کناری تبریک مختصری گفت و جوابی با لبخند شنید. فکر کردم که چقدر زندگی عجیب و پر از شگفتی است و ما درگیر دغدغه های واهی و غیر واقعی روزمره ایی هستیم. هر روز اخبار، اتفاقات و پیش امد هایی آزار دهنده ی فراوانی را دریافت می کنیم و با هیجان به کنکاش تک تکشان میپردازیم، غافل از اینکه سرنوشت اقتصادی و معیشتی، ارامش و زندگی هشتاد میلیون انسان در گرو نمایشنامه هایی ست که سیاسیون می نویسند؛ در مورد صلح جهانی سخنرانی می کنند و همزمان کارخانه های تولید و تجهیز سلاح های کشتار جمعی بفکر نابودی نسل ها هستند. کاش انصاف بیشتری چاشنی تصمیمات و تفکرات کلان و جهانی شود. شاید پرنده ی سپید سازمان صلح جهانی گذرش به خاور نه چندان دور هم بیافتد و کمی باران ببارد.
پ.ن
سال ۹۶ خیلی کار خوبی کردی تموم شدی، بهتر از این نمی شد انتقام همه ی شش های قبلی رو گرفت!!!
دل نوشت
لبریزم از عشق تو و سرشارم از هوای تو...