خاطرات یک قد بلند🍁


The Diaries of a Magniloquent Queen

زار زار

از صبح دریا صدایم میزد،به هر بهانه ایی بود چهل دیقه پیاده روی و عکس های خوش سایه و نور از اخوی جونیور را با سنگینی کوله پشتی را به جان خریدم و خودم را به لب هایش رساندم، همان هایی که همه کلی عکس های یادگاری همراهش دارند.... ماه کامل است، طبق معمول صدایم میزند، مصادف شده با اخرین سه شنبه ی سال شمسی، مصاذف شده با روز پدر، با اخرین روز سال.... نسیم هیاهو کنان از سمت دریا میوزد ولی همچنان نسیم است، پوستت را نمی گزد... دوست دارم به کنج احساساتم بخزم و کمی عاشقی کنم... نمی‌شود! انگار سال هاست دفن شده با ماسه ها، بگذریم از همه ی این ها کتاب می خوانم، دنیایش جادویی ست پر است از داستان های دخترکی زبردست، که نقال داستان هایی است اشنا... روزی که اتوسا برایم از لابلای کتاب های کتابفروشی انتخابش کرد نیم نگاهی کرد و گفت که نثرش شبیه خودته! الان که می خانمش مصداق حرفش را احساس میکنم، همه ی آنهایی که چشم هایشان می خندد، در نگاهشان زار دارند، جادویی ابی، که منحصر به فردشان می‌کند، که باعث می شود کتابی شوند برای خاندن، دلم نمیلرزد، قلبم چرا تحمل هیاهو ندارد، از تیرماه که خراب شد دیگر درست نمیتپد، خون در بطن چپ برای لحظاتی جمع می شود و همین شد که جمع گریز شدم، همین شد که می نویسم، دوباره.... آرام آرام ، همراه هیاهوی نسیمی که از سمت دریا میوزد آن هم در شبی که ماه بدر است و مصادف شده با اخرین چهارشنبه ی سال شمسی

(: Pegah ۱ Comment ۰

تاریکی

وقتی نور را خوب می شناسی میتوانی از تاریکی بنویسی، می شوی پیامبر تاریکی، میخزی در کنج آرامشت، اخر تاریکی اصلا بد نیست، همین نور باعث شد که زیبایی و زشتی پدید اید، همین نور ارزش لمس کردن ها و قدردانی ها را کم کرد؛ اصلا تاریکی خیلی هم خوب است، بدون نور نمیفهمی چقدر اتاقت کوچکاست، چقدر پیر شده ایی، یا چقدر چین و چروک به پوست صورتت اضافه شده، اصلا کوری!؟ یا فقط نمیبینی.... در تاریکی وقت آن را داری که به دلتنگی ها ودلبستگی هایت رجوع کنی، دلت تنگ شود برای احساسات در پس سر مانده ی روشنایی هایت...

 

پ.ن

سال دارد تمام می شود و من، دلم برای هیچ یک از روزهای گذشته نمیتپد.

 

 

 

(: Pegah ۰ Comment ۰

قصع های خاله سوسکه، فصل سوم، ادالت هود

بهار ها و تابستان های زیادی آمدند و رفتند، اب بازی های حیاط خانه ی مادربزرگ و بستنی های زعفرانی های ان طرف خیابان... همه از فرشته دختر بچه ایی جسور و در پی تجربه می ساخت. از دید و نگاه دیگران خطر می کرد، خودش ولی، حساب کتاب همه ی کارهایش را داشت.. شب ها قبل از آنکه بخابد چشمانش را می بست و رویاهایش را نقاشی می کرد. در جواب موضوع انشای هفته ی اول بازگشایی مدرسه چهار پنج صفحه مینوشت و وقتی میپرسیدند می خواهی چه کاره شوی هیچ نمی دانست... 

نمیدانست که زندگی برایش مدیریت از نوع بازرگانی که اصلا چشم داشتی به تصاحبش نداشت رقم می زند، خلاصه همان شد که بازرگانی خواند و در پی محقق ساختن رویاهایش که نمیفهمید چه ارتباط مستقیمی با مدیریت دارد به دانشگاه رفت. قدش به اندازه ای متمایزکننده بلند بود و کمری باریک داشت، موهایش صاف و اغلب شرابی بود، ... بر خلاف تصور عام هیچ عشق دانشگاهی برای خودش دست و پا نکرده بود.

دو ترم از شروع دانشگاهه نگذشته بود که یک روز ماه پری با سبد رخت های شسته شده که زیر بغل زده بود روبرویش ایستاد، هل هلکی و سرسری گفت که ما!!! تصمیم گرفته ایم که باید ازدواج کنی! ما؟ ازدواج کنی! ساعت حوالی ۶ بعد از ظهر بود و سایه ها وهم انگیز می نمودند! پرسید که چرا به این زودی؟ ماه پری از ایوان فریاد زنان گفت: قرار نیست که حالا آنی! شوهر کنی... خواستگار ها می آیند و می روند، حالا کو تا یکی بپسنده! اولین خطی که در فکر فرشته نقش بست اسبی با دندان های سفید و زینی طلایی برای فروش بود، جواب داد که من اسب نیستم که کسی من را بپسنده! و بخره! ویش و وووش کنان از کنارش رد شد، ماه پری....

همان شد که گفت، همان کردند که خواستند، خواستگارها یکی یکی آمدند و بالاخره در ۱۲ اسفند سال ۸۵ دخترک پسندیده شد! ۶ فروردین سال بعد به عقد در امد! و زندگی بی عشق در پی پسندیده شدنش شکل گرفت... 

وقتی ۱ دی سال بعد منتظر تایپ حکم جدایی قانونیش بود، به تمام روزهایی که گذشت نگاه می کرد، به اینکه دیگر نه دختر بچه بود نه پر سر صدا، نه می توانست از درخت خرمالوی بالا برود، نه می توانست پله های دانشکده را دوتا یکی بالا برود، ته دلش اما، خوشحال بود از این رهایی....

رهایی از روزهایی که بابت تمام توانایی هایش تحقیر شده بود... 

مدیریت بازرگانی که روزی با اشتیاق شروعش کرده بود به لیسانسی چسکی در نظر ماه پری در آمد، خودش را در امتداد روزهای نیامده می کشید تا سپری شوند، شدند ، اشرف، خسرو، ماه پری مامان منیر و عمو جنگیز و تک به تک آن ۱۲۷۰ مهمانی که برایشان تک تکشان کارت دعوت نوشته بود و فرستاده بود در غصه ی شب های  فرشته تمام شدند....

فرشته بزرگ شد، در ۱۹ سالگی... 

قرار است فصل جدیدی از زندگیش را برایتان بنویسد...

(: Pegah ۱ Comment ۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان