داستان از آنجا شروع می شود که من عاشق پزشکی بودم و دلداده ی کند و کاو اتفاقات طبیعی، از این کنجکاوی همان نصیبم شد که مدیریت بازرگانی خواندم و با مصیبت و هزار غر و لند مادر یک لیسانس چسکی هم گرفتم، علاقه مندی من از همان معدل 12/80 مدرکم کاملا هویدا بود و من در انتظار دکتری سه سال لیسانسه ماندم.
وقتی که رویای دکتری در امریکا هم نتیجه نداد، تصمیم گرفتم سرسپرده تقدیر شوم و ببینم این بار زندگی برایم چه تاسی می ریزد، باور نمیکنی اما کور کور( جفت یک) مدیریت بازرگانی!!! منتها با کمی ملاطفت و باب میل شدنم آن هم از نوع بین الملل...
تهران قبول شدم و زندگی تهرانیِ من با ابروهای گره خورده ی پدرم آغاز شد. طبق معمول ابروها کار خودشان را کردند و من برای اینکه لااقل به بین المللش برسم تیک قوانین و ضوابط را زدم و شرایط را پذیرفتم. استقلال خواهی و تلاش برای اهدافم از رفاه زندگیم کاست... من ماندم و زندگی در هتل پانسیون مادر و تاکسی و بی ار تی های تهران... میوه و سبزی های سوپری و کافه رستوران لانجین...