صد سال دیگر در همین روز همه ی ما مرده ایم...
من نگاهش میکنم، او نمی خوانَدَم ، او مرا دوست دارد من نمی خواهمش، می شود یک روز، یک ماه، سال ها و همچنان تنهاییم، دلم می خواست کسی بود کنارش می نشستم، زانوانم را بغل میگرفتم و با اشتیاق به کلماتش گوش میکردم، یا مثلا در یک عصر پاییزی که هنوز نسیمش موهایت را مینوازد بنشینم کنارش و به اغوش مردانه اش بخزم...
دلخوری هایم تمامی ندارد،
وقتی به تنهایی ها وبی رمق بودن لحظاتم نگاه میکنم،
وقتی حساب کتاب روز های بیش رو مانده را می کنم،
اینکه زنم و برایم مادر شدن چقققدر می تواند شیرین باشد،
اینکه زنم و زنانگی ها و طنازی هائم را یکی باید ببیند،
دلخور می شوم، بعد تو بیا و به خشکی و بی تفاوتیم هزار و یک خورده بگیر، اصلاً چه اهمیتی دارد، وقتی مردها تمام شده اند، زن بودن چه معنی می دهد!