خاطرات یک قد بلند🍁


The Diaries of a Magniloquent Queen

١٦ آذر ١٣٩٥

وقتی عصبانی میشوم مغزم عجیب تیک و تاک میکند انگار که یک موج عظیم از کلمات می ایند و به دیوار سکون فکرم برخورد میکنند، بعد من میمانم و شلوغ پلوغی که نمیتوانم سامانش دهم،

امروزه ادم ها، به طور نا ملموسِ خوگرفته ایی بهم متصل هستند، بیدار می شوند، روزشان را شروع میکنند، زندگی میکنند، پست های زیبا از ناگفته های چارلی چاپلین و وین دایر برای هم فوروارد می کنند بدون اینکه حتی یکبار یک خط از نوشته هایشان را بخوانند، بعد شب می شود به تخت خوابهایشان می خزند و فکر میکنند چرا دنیای امروزشان تا این حد پوچ و بی هدف گذشته است.


انسان بر خلاف انچه برایش زندگی را شروع کرده(حقیقت) مدام به دنبال جهلی مرکب میدود، جهلی که او را از شر این دست و پا زدن ها رها کند و به نهایت پوچی برساند، زیاد نگرانش نباشیم که دنیای امروزه که پیشرفته می خوانیمش چنان ابزار بیهودگی را در اختیارمان نهاده است که دیگر لازم نیست برای سرازیر شدن به نیستی قدمی برداریم،

همه مسخ شدگانیم به دنبال این جذر ومدهای پُلیتیکی پایین و بالا می شویم، امروز یکی میمیرد، فردایش برای سوزاندن خاطراتش یک ساختمان را پایین می اورند :) مردم فقط عادت کرده اند جمع شوند، قرقی نمیکند برای نذری باشد یا از لای برف بیرون کشیدن خم شدگان سالخورده ی پی یک نان حلال،

می خوانید؟ شماطتتم نکنید،

بد نیست اینبار بجای اینکه دسته ای!!! به جایی برای کمک یا سلفی گرفتن، فرقی نمی کند! حمله کردید، یکی دوتایتان وسط راه بایستید، فقط بایستید... و بیاندیشید که شاید با این همرنگ جماعت نبودن، شاید دیگر ساختمانی نریزد، انسانی نمیرد.... ضرب المثل ها را کسانی برای بار اول ساختند که خودشان نه مثل بقیه راه می رفتند و نه فکر میکردند، انها خیلی خوب می دانستند که توقف اندیشه پایدارترین ابزار حکومت است.....

(: Pegah ۱
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان