بعد از دو سال اندی که از کندن و رها شدن از زادگاهم می گذرد احساس می کنم کمی ارامش دارم، این کمی در تلاتم عجیب غریب زندگی من خودش از خیلی هم کمی بیشتر بحساب می آید. وقتی شهرم را به بهانه درس خواندن رها کردم نمیدانستم که می شود روزها را شب کرد و آرامش را ارام ارام همراه چایی کف کرده کنار دستت که هیچ شباهتی به چایی خانه ی پدری که دم کشیده و پر رنگ و لعاب بود نوشید!
سه سال می گذرد اما من عجیب بزرگ شده ام، دیگر قد نکشیده ام ولی سکوت در من سنگینی می کند!
نمیدانم چرا مسیر نوشتنم به اینجا کج شد، امده بودم بنویسم:
آن مرد آمد!
آن مرد بعد از سالها آمد!
اما من به انداازه ی همه این سال ها تغییر کرده ام،
آن مرد آمد،
من قدم بر میداشتم اما قلبم عجیب سبک و بی دغدغه به نقطه ای نا مشخص خیره مانده بود.
آن مرد رفت، اما این بار هیچ چیز حتی نگاهم را بدرقه اش نکردم :)
آن مرد رفت، اما من همچنان هستم و بی صبرانه امروز را به امید فردا زندگی می کنم :*